به دکتر گفتم پشت چشمهایم میسوزد. گفت عزیزم من روانشناسم. چه بی معنی. مگر قرار نبود که دکترها همهچیز را بلد باشند؟ من که اینطوری خیال میکردم، که بلدند هر دردی را درمان کنند. البته بعد فهمیدم دکترها خودشان میتوانند عامل درد باشند. خود من چند سالی است سینهام میسوزد. دکتر گفت بیا یک قطره بدهم بریز روش. گفتم روی سینه؟ گفت نه احمق، برای سوزش چشمت. گفتم تو چطور دکتری هستی که چیزی از سوختگی بارت نیست. این چند وقته دردم بیشتر شده. بعضی فیلمها را که میبینم، بعضی آهنگها را که گوش میکنم، بعضی متنها را که میخوانم بیشتر میسوزد. با خودم خیلی کلنجار میروم، ولی نمیگذارم آبش بیاید. دکتر چپچپ نگاهم کرد. گفتم چشمم را میگویم. پرسید که خب چرا نمیگویی اشک؟ واقعا فهمیدم که دکترها هیچی نمیفهمند. دکتر جان، من اگر میخواستم بگویم اشک، که دیگر جلویش را نمیگرفتم که سرازیر نشود مثل آب چشمه. قدیمها اینطور نبودم ها، اشکم سر جایش بود، خندهام سر جایش. مثلا وقتی سلفی میگرفتیم میخندیدم و وقتی در آغوش کشیده میشدم، چشمهایم تر میشد. واقعا یک موقعهایی بود دنیا قشنگ بود. حالا فقط حسرتش مانده. دکتر جان، تازه من رعایت ادب میکنم و نمیگویم دیگر کجاهایم میسوزد. این اعترافها را یکوقت توی دفترت ننویسی. همان گوشهی ذهنت نگه دار. راستی شما این مدت سوزشی حس نکردید اصلا؟ احیانا دلتان نسوخته؟ عجب سنگدلی هستید شما دکترها. آدم آبوهوایش هم که عوض میشود، یک چیزهایی حس میکند خلاصه؛ مخصوصا حالا که پاییز است و خود هوا هم سوز دارد. البته میگویند آبوهوای خارج فرق میکند.
دکتر پرسید «چرا همهی دردهایت سوزشی است؟» نمیدانم کی به این دکترها مدرک میدهد.
روزنوشت
سهراب گفت حکایت کن... گفتم خیله خب حالا، خودت هم همین دو خط را به زور نوشتی، چطور از من توقع داری. اینجا، این دخمهی تنگ و خاکستری را پاک نگه داشتم از آلودگیهای بیرونی؛ غلط یا درست، ایدهام این بود که این یک تکه جا دور باشد از همه آشفتگیهای ایام. اصلا من هم یکی مثل خودتم؛ به همان نحیفی که تو بودی، فقط کمی درازتر. خیلی چیز بدریختی میشود، نه؟ تازه این مدت باریکتر از همیشهام شدهام، از نخوردن نه، از خوردن، خوردنِ غم و بغض و خشم. سیمین میگفت اینها همهاش تبدیل به مرض لاعلاج میشود. من که گزینهی بهتری روی میزم نداشتم؛ یا باید غم زمانه میخوردم یا فراغ یار میکشیدم، شاید هم مخلوط هر دو.
خلاصهاش اینکه بله، طبق معمول بیدار بودم. میشناسی که من را، ساعت خوابم درست نمیشود. داشتم کار میکردم خیر سرم. میدانی، ما که اینطرفها زندگی میکنیم گوش و هوشمان قوی است، حتی حس شامهمان؛ بو را از صدها کیلومتر آنطرفتر حس میکنیم. بااینحال خوابیدم، درست مثل خودت. با این تفاوت که من فهمیدم چند مرغابی از روی دریا پرید. گفتم دریا، یاد نصرالله افتادم. فکر نکنم شنیده باشی، یا شاید هم به گوشت رسیده صدایش؛ میگفت این شهر حتی دریا هم ندارد که آدم گریههاش را خالی کند توش. طلب دلسوزی میکرد، اما به قول سیاوش، چه دلی، چه سوزی.
خبر ندارم آنطرفها دریا دارد یا نه. گفته بودم که جغرافیام خوب نیست، حالا که حتی نمیدانم اصلا کجای این نقشه را باید نگاه کنم؛ غرب یا شرق، بالا یا پایین، دور یا نزدیک. احمد میگفت دور باش اما نزدیک، ولی من میگویم گُه توی آن بودنی که با فاصله باشد. چه فایده آدم دلش جای دیگری باشد و خودش آنجا نباشد. اصلا شما بگو، هر جا که رفتی، دلت همانجاست؟ وقتی شمعهای تولدت را فوت میکردی دلت کجا بود؟ یا وقتی خبر را شنیدی. هیچ یاد ما کردی بیوفا؟!
روزنوشت
اینجا خلوتگاهم است؛ شما هم غریبه نیستید؛ آن چند نفری که این گوشه دنج و ساده را دیدهاند و با اینکه نویسنده گمنامی دارد هنوز دنبالش میکنند، محرماند، از دکترها هم بیشتر. آخر میدانید، دکترها حرفت را میشنوند، اما جدیات نمیگیرند؛ بهخصوص که کمی شوخ باشی. هدفهایت را خیالبافی میبینند و حرفهایت را بچگانه. اینها که باز غرغر شد. بگذارید از اول شروع کنم.
میخواهم اعتراف کنم. جرم و جنایت؟ نه، از این خبرهای هیجانانگیز نیست. من مسیر صاف را رفتم و این راههای مستقیم، شوربختانه شور و هیجانی ندارند. همه رفتند جاده چالوس، من رفتم فیروزکوه. همه یعنی همهی آنهایی که میشناسم. و بامزگی ماجرا اینجاست که دخترها آدمهای هیجانانگیز را ترجیح میدهند، حتی اگر آدمبده باشند و اذیتشان کنند. باز زدم به جاده خاکی، بگذارید از اول شروع کنم.
من در نوجوانی گیر کردهام. این همان اعترافی است که میخواستم بکنم. میدانید گیر کردن در نوجوانی یعنی چه؟ یک مثال ساده میزنم بعد خودتان تعمیمش بدهید به چیزهای دیگر؛ پسرکی آمده بود عید دیدنی و توی اتاقم پی بازی کردن بود. «عمو فلان بازی را داری، عمو بزن دانلود کن». و اینها را در حالی میگفت که آنطرف داشتند عیدی میدادند. گفتم برو عیدی بگیر از دستت نرود ولی پسرک برایش مهم نبود پول گیرش بیاید یا نه، فقط میخواست بازی کند. البته حرف اصلیام این نبود، بگذارید از اول شروع کنم.
به نظرتان زندگی کردن مثل یک نوجوان، خوب است؟ شاید خیلیها بگویند وای چه جالب، ای جان، چه بامزه و شیرین، آخ کاش منم اینطوری بودم و این چیزها، اما هیچکدامشان مایهاش را ندارند که چنین حالتی داشته باشند. چون در دنیای آدمبزرگها پول حرف اول و آخر را میزند. پول میتواند جان شما را نجات دهد، میتواند زیباترین دخترکان را نصیبتان کند، برساندتان به رفاه و آرامش و هر چیز دیگری. پس حماقت محض است زندگی کردنِ آدم بزرگسال مثل یک نوجوان. این یعنی من یک عدد اسکل دمدستی هستم، که البته حرف تازهای نیست چون همهتان میدانید این را. اصلا بگذارید از اول شروع کنم.
طولانی شد صحبتم؛ همهاش هم خزعبل. خلاصه اینکه من زندگی نکردم، من بازی کردم. من همهی عمر مشغول بازی بودم. غیر از آن وقتهایی که پای آتاری و پلیاستیشن و موبایل و کامپیوتر و توی جمع بازی میکردم، درس خواندن، کار کردن، حرف زدن، غذا خوردن و خیلی کارهای دیگرم (غیر از رابطههام) هم بازی کردن بود. اغراق نمیکنم، این واقعیت است. کارم اشتباه بود؟ لابد. پس بگذارید از اول شروع کنم.
پینوشت: شما یادی نکردید و نگفتید، اما من میگم؛ عیدتان مبارک.
حدس بزنید چند روز پیش کی را دیدم (البته بهتر بود میگفتم چه کسی را دیدم). حالا جدی چند لحظه فکر کنید به این سوال. خیلی باید خنگ باشید که درست حدس نزنید، چون من اینجا فقط از یک نفر حرف زدهام و آن هم اژدر است. حالا بعدا تعریف میکنم چه حرفها زدیم، الان میخواهم یک چیز دیگر بگویم. خیلیها فکر میکنند من و اژدر شبیه هم هستیم، اما راستش را بخواهید کمتر شباهتی با هم داریم. البته دارم پیازداغش را زیاد میکنم، ولی واقعا در خیلی چیزها با هم یکی نیستیم. حالا میخواهم یکی از آن تفاوتها را برایتان بگویم؛ لباس پوشیدن.
از آنجا که من محمدرضا گلزار نیستم (خوشبختانه) و شما من را نمیشناسید و به قول این خارجیها یو هَو نو آیدیآ که من چه شکلی لباس میپوشم، قبل از رفتن سراغ اژدر، باید اول خوب و کامل توضیح بدهم که من چه سلیقهای دارم و چطور هستم؛ من در لباس پوشیدن افتضاحم. حالا برویم سراغ اژدر. این رفیق ما برعکس من خیلی باحال است؛ یعنی آنهایی که از من بدشان میآید (95 درصد آدمها و بهویژه خانمها)، از او خوششان میآید. البته مشکل اژدر این است که نمیفهمد طرف خوشش آمده (در آینده در فرصت مناسبی خاطره مرتبطش را هم تعریف میکنم).
اژدر یکی از این شلوارهای گشاد یا همان بَگ که رنگ و طرح چرک دارد میپوشد، با یک تیشرت تقریبا بلند با رنگی شاد، یک کفش کتانی ساده سفید یا روشن، با خطهای آبی یا قرمز. کمی هم جینگول پینگول به خودش میبندد؛ البته در این مورد زیادهروی نمیکند چون خیلی بدش میآید. برای مثال، یک گردنبند که از صنایع دستی باشد میاندازد، یک مچبند تقریبا ساده و کمقیمت، شاید یک گردنبند اضافی هم گردنش کند. راستی از ساعت مچی هم بدش نمیآید، ولی پول خریدنش را ندارد. راستی گاهی وقتها سیگار هم میکشد؛ بهش میآید چیزی دود کند. حالا شاید اینها خیلی هم جذاب به نظر نرسند، اما ترکیبشان با هم و البته با شخصیت اژدر چیز بامزهای از آب درمیآید.
من چه میپوشم؟ من چونان اسکلهای دمدستی، بیروحترین لباسهایی که هیچ حالی ندارند تن میکنم، بدون ذرهای خلاقیت و رها بودن در انتخاب، و همانا شکل آدمهایی میشوم که خودم ازشان متنفرم قلبا. ناامیدتان میکنم خلاصه، مگر اینکه یکی بیاید مرا از این وضعیت نجات بدهد؛ که البته از بخت نیکم، بتهی خشک هم دنبالم نمیافتد.
پینوشت: همین دیگر. این فرستهای که گذاشتم واقعا هیچ معنی و مفهوم خاصی نداشت. همینطوری خواستم چیزکی نوشته باشم. اصلا این دستگرمی بود که یک چیز درست و حسابی بنویسم.
روزنوشت
رفتم پیش دکتر. دقت کردهاید میگویم دکتر، و نمیگویم دکترم؟ یعنی عرضم این است که به این جزئیات توجه کنید؛ البته نه در اینجا، چون اینجا که یک مشت خزعبل بیش نیست، در زندگیتان. هرچند خود زندگی هم خزعبلی بیش نیست و از آمدن و رفتن ما سودیش کوجیست (ها ها ها). داشتم میگفتم که رفتم پیش دکتر. راستی جنسیتش مهم است برای شما؟ یعنی منظورم این است که وقتی میز و صندلی جنسش مهم است چرا دکتر جنسش مهم نباشد. چرا میخواهند ماشین بفروشند میگویند مال یک خانم دکتر بوده و نمیگویند مال آقای دکتر بوده؟ اصلا بیایید جنسیتی نکنیم قضیه را.
دکتر پرسید که چرا به دوستدختر وبلاگیات نگفتی شوهر نکند، گفتم حالا از کجا میدانی نگفتم. بعد ساکت شد و بر و بر نگاهم کرد. گفتم اصلا شما از کجا خبر داری من وبلاگ دارم، که گفت من مخاطب خاموشتم. گفتم ای بخت سیاه، مخاطبهام هم خاموشاند. دکتر گفت وبلاگ تو تنها جایی است که مرز بین بودن و نبودنم مشخص میشود. گفتم چه غلطها! بیخودی به دلت صابون نزن، آن دکتری که ازش مینویسم یک دکتر دیگر است عزیزجان. شما دکترها چرا خیال میکنید هر وقت جایی گفتیم دکتر با شخص خود شماییم؟ ازخودراضیها. گفت چقدر بیشعوری، گفتم تازه آخر شبها مرا ندیدهای، تبدیل به هالک میشوم. گفت آن شِرِک بود ها، گفتم خودم بهتر میدانم چه گهی میشوم. البته هالک هم نه، یکی از آن شخصیتهای پلید ملید والت دیزنی مثلا. گفت پلیدهایش همه زناند، گفتم دکتر جنسیتی نکنید قضیه را.
دکتر گفت این پستت دارد طولانی میشود، گفتم تقصیر شماست. اینکه دارم با این پیامها حرف میزنم هم تقصیر شماست. شما هیچ به جزئیات توجه نکردید. این کلمههایی که تایپ میشوند بار معنایی دارند. البته راستش را بخواهید من هم به جزئیات توجه نکردم؛ مثلا نمیدانستم کلمهای که نوشته میشود، اگر پشت تلفن گفته شود و اگر حضوری گفته شود، معنیاش زمین تا آسمان فرق میکند. اصلا بعضی وقتها، گرفتن دست، کار پنجاه صفحه متن و ده ساعت تماس را میکند. کدام احمقی گفته دوری و دوستی؟ دکتر گفت یک نفس عمیق بکش مرد که گریه نمیکند، گفتم جنسیتی نکنید قضیه را.
پینوشت: توی جمعی، از بچهای پرسیدیم ماکارونی دوست دارد یا کباب بختیاری، گفت ماکارونی. میخواهم بگویم آدم وقتی به پختگی نرسیده، ارزش چیزها را درک نمیکند و نمیداند چه چیزی را باید بیشتر دوست داشته باشد. اگر کسی دوستتان نداشته/ندارد، این احتمال را هم در نظر بگیرید که ارزشتان را درک نکرده.
روزنوشت
من حافظه افتضاحی دارم و این روزها بیشتر متوجهش شدهام و بابتش بیشتر غصه میخورم. یک اضطراب تازه به آن مجموعه قبلیها اضافه شده است؛ آلزایمر گرفتن. اما حالا نمیخواهم با آه و ناله درباره این قضیه حوصله شما را سر ببرم (شاید بپرسید پس مگر مرض داری که برای گفتن یک چیز دیگر چنین مقدمهای مینویسی، که باید عرض کنم خیر، مرض ندارم، حال ویرایش کردن متنم را ندارم.) میخواستم بگویم با این حافظه ضعیف، بعضی لحظهها در ذهنم میماند. مثال؛ در صحنهای از سریال «بزنگاه»، صابر (حمید لولایی) که از دست دختر جوانش عصبانی شده، او را صدا میزند، اما دختر میترسد و جلو نمیرود. صابر -با استفهام انکاری- میگوید: «دختر چرا میترسی، مگه من تا حالا دست روت بلند کردم؟»
از بچگی، از نوجوانی، خیلی اخلاقگرا بودم (که البته آنطور که فکر میکردم هم سراسر خوبی نیست)، و مدام مراقب حرکتها و رفتارهایم بودم؛ در همهحال، چه پیش خانواده، چه در جمع، چه تنها در کوچه و خیابان، سعی میکردم مودب باشم. به خاطر شکل تربیتم، خیال میکردم اگر اینطور باشم همه به من احترام میگذارند، و از آن مهمتر، همه متوجه «شخصیت» من میشوند. این تربیت تا مدتها با من بود؛ حتی هنوز هم هست، شاید کمی کمرنگتر.
حالا در خلوت خودم، وقتی با دوستهای خودم -بهویژه آنها که باهاشان مدتهاست ارتباطی ندارم- حرف میزنم (بله، من چنین چیزی را تصور میکنم)، ازشان میپرسم که دختر/پسر مگر من بهت بدی کرده بودم که از من میترسی؟ مگر من گولت زدم، بهت دروغ گفتم، بهت توهین کردم، ازت سوءاستفاده کردم، با تو بد بودم یا ... که چنین خیالهایی درباره من داشتی؟ میدانید، خیلی غمگنانه است که عمری خوب باشی و دربارهات بد فکر کنند.
پینوشت: روزگاری، وقت نوجوانی، از این آهنگ شهرام کاشانی خوشم میآمد. بعد از سالها، امروز شنیدمش دوباره. حالا دوستش ندارم؛ من تمام عمر نگرانی اصلیم این بود که گریه کسی را درنیاورم. البته این تکهاش خوب است: «وقتی رفتی، همه دنیام دلواپسی بود»
روزنوشت
نمیدانم این چه سِری است که آدم هرچقدر بزرگتر میشود دور و برش خلوتتر میشود. میگویم شاید هم این قضیه فقط درباره من صدق میکند؛ نه اینکه من درونگرا و تودار و کمحرف و خلوتپسند و اینشکلی هستم، میگویم نکند مشکل از همین خصوصیتهای عجیبم باشد. وگرنه منطقیاش را هم که حساب کنی هرچقدر جلوتر میروی آدمهای بیشتری پیدا میکنی و باهاشان آشنا میشوی و ارتباط میگیری، پس قاعدتا باید دور و برت شلوغتر شود.
حالا نه اینکه دلم بخواهد رفیقهای زیادی داشته باشم، فقط خواستم بپرسم دستکم آن قبلیها چرا نیستند. این چند وقت چرا خبری ازشان نیست. یکهو بیخبر میروند، بعد آدم میماند و دل تنگش. نمیشود هم بهشان پیام داد؛ دیدهاید که چه موقعیت ناجوری میشود. فکر میکنند آدم بیچاره و درماندهای هستی که سراغشان را گرفتهای؛ یکی نمیگوید از محبتت است. بعد هم از آنجایی که همه از آدم بیچاره و درمانده بدشان میآید، ولت میکنند به حال خودت.
احساس است دیگر، چه میشود کرد. مثلا استرس آن دوستی را میگیری که کنکور داشت و کلی باهاش حرف زده بودی و راهنماییاش هم کرده بودی، و حالا خبر نداری نتیجه تلاشش چه شد. نمیدانی به خواستهاش رسید و دانشگاهی در همین تهران قبول شد یا نه. حالش چطور است اصلا؟ حالش چندان خوب نبود آن روزها که حرف میزدیم. اون روزا که دِله بود، دِله پرحوصله بود.
یا مثلا آنیکی که خیلی مرا دوست داشت و ازم تعریف میکرد. البته بعدها این قضیه را به شدت تکذیب کرد و گفت من هیچوقت دوستت نداشتم. حالا همان موقع هم داشتها، ولی به روی خودش نمیآورد. من هم هرچه گفت گفتم باشد؛ نیست که صدایش هم قشنگ بود، آدم خلع سلاح میشد. به من میگفت صبور باش. گفتم دل آدم اگه سنگ صبوره، صبوری هم ولی اندازه داره.
حالا اینها به کنار، آن دیوث کجا رفت؟ آهان یادم آمد، آنیکی را خودم ول کردم. حالا نه اینکه خیال کنید من آدم بیمعرفتی هستم، نه؛ خیلی جاها کوتاه آمدم، خودم پیام دادم، خودم سراغش را گرفتم، اما نشد. بگذارید یک نصیحت دوستانه کنم بهتان؛ توی بگو مگو، تا وقتی تمام ماجرا را گوش نکردهاید، بد و بیراه نگویید. باید فرصت حرف زدن به هم بدهید. نباید جلو راه همدیگه رو ببندیم.
میخواستم از بقیه هم بنویسم، ولی تا همینجا هم زیادی طولانی شد. باقی بمانند برای دفعه بعد، البته اگر حس و حالی برایم مانده باشد. بس که تعدادشان زیاد است بیمعرفتها.
پینوشت: یک راه ارتباطی بگذارید خب!
روزنوشت
چند روز پیش دکتر با من حرف زد. نمیدانم نگران من است یا میخواهد مرا از سرش وا کند. آن وقت که لازمش داشتم من را سنگقلاب کرد و حالا دیگر چندان مهم نیست حرفی بزند یا نزند. البته بدم نمیآید گاهی حرف بزند با من. این حرف زدن هم چیز عجیبی است واقعا؛ آدمیزاد اگر خودش را نریزد بیرون، میترکد. بهش گفتم دکتر من پیش خودم خیال میکردم خیلی آدم کاردرستی هستم اما فهمیدم آنقدرها هم بینقص نبودم. نه اینکه آدم بدی بوده باشم، نه، فقط فهمیدم بعضی کارهایم درست نبوده، بعضی رفتارهایم میتوانست بهتر باشد. دکتر حرفهایم را تایید کرد. گفتم خیال میکنم تازه دو سه سال است که به «بلوغ فکری» رسیدهام. دکتر گفت آفرین ولی یککم دیر نشده؟ گفتم دکتر تو باید ازم حمایت کنی خیر سرت. اصلا سه سال پیش خودت هم به بلوغ فکری نرسیده بودی.
گفتم البته آنهایی که با من بودند هم چندان بی نقص نبودند ها. یعنی همانقدر که من خوب بودم آنها هم بودند. حالا اینطور دارم فعل جمع استفاده میکنم پیش خودتان نگویید این پسرک با بیست نفر بوده؛ نه، صرفا چون از یک نفر بیشتر بوده فعلم بهناچار جمع میشود. دکتر گفت: «خودت را اذیت نکن.» چه کسی به این دکترها مدرک میدهد؟ من مازوخیسم ندارم که خودم را اذیت کنم. ربات هم نیستم که هر دستوری فرمودید همانجا وارد سیستم مغزم کنم و اجرا شود. فکر در سر آدم میچرخد و خودش را به در و دیوار کله میکوبد، بعد آدم سردرد میگیرد.
آقا اصلا از وقتی این هوش مصنوعی آمد گرفتاریهای جدید هم آمد. یکذره عقبتر هم میتوانیم برویم؛ از وقتی که شبکههای اجتماعی دور ما را گرفتند و گیر کردیم در ماز. ماز که میدانید چیست؟ شما خارجیها بهش میگویید لابیرنت. خیال میکنم مشکل اینجاست که ضربآهنگ زندگی تند شده؛ آدمها عجله دارند، صبور نیستند، مدام «اسکرول» میکنند و رد میشوند، راحت فراموش میکنند. بیشتر از اینکه مراقب حرف زدنشان باشند، نگراناند که نکند یک وقت «پرایوسی»شان به خطر بیفتد.
میدانید دکتر چه گفت؟ گفت این چیزها را فراموش کن. گفتم دکتر من حافظه خوبی ندارم، حواسپرت هم هستم تازه؛ نمیدانم دیشب شام چی خوردم، خاطرم نیست چی میخواستم بخرم، یادم میرود پنج دقیقه پیش میخواستم چهکار کنم... اما حساب آدمها و رفتارهایشان جداست. البته شما نگران نباش، به قول هرکول پوآرو (در جواب به خانمی که گفته بود خوشبهحال فیلها که همهچیز یادشان میماند) ما خوشبختانه انسان هستیم و میتوانیم فراموش کنیم.
روزنوشت
من جغرافیام خوب نیست؛ شمال و جنوب سرم نمیشود، غرب و شرق را با هم اشتباه میگیرم. جدا از این، خیابانها و بزرگراهها هم نمیشناسم. یعنی به طور کلی با موقعیت و مکانیابی مشکل دارم. نمیدانم کافه خوب کجاست، فستفودهای تهران کجا هستند، اگر بخواهم با دختری پسری قرار بگذارم کجا را باید نشان کنم. برای همین قرارهایم شد وسط خیابان، توی ماشین. میخواهم بگویم این قرارهای ماشینی، از روی بیادبیام نبود، از بیمحبتی و بیاحساسیام نبود، من فقط بلد نبودم.
من جغرافیام خوب نیست؛ نمیدانم آلمان و اتریش و کانادا کجای نقشه هستند. شهرهایشان را هم نمیشناسم. برای مثال، نمیدانم کانادا شهری به اسم لندن دارد یا نه. آخر یکی توی لینکدین موقعیت مکانیاش را زده بود لندن کانادا. میگویم شاید اشتباهی نوشته، شاید همین تهران خودمان است و الکی نوشته. هفتهای یک بار هم میروم صفحهاش را نگاه میکنم. خلم؟ شاید. باورم نمیشود خلاصه.
من جغرافیام خوب نیست؛ احتمالا برای همین است که سفر هم نرفتم. البته من درونگرام، من تنبلم، خانه را به جاهای دیگر ترجیح میدهم. زورم میآید بروم جایی دیگر. همین شد که به جای تفریحهایی مثل مسافرت و تهرانگردی، چرخیدم لای صفحههای اینترنتی. گشتم لابهلای وبلاگها؛ از سال 85 یا همین حدودها. شاید بخندید اما دوستهای زیادی از همین وبلاگها پیدا کردم. از بس که نظر خصوصی میگذاشتم. شما که غریبه نیستید، از توی این وبلاگها دوستدختر هم پیدا کردم. چقدر هم خوب بود انصافا. من هم خوب بودم. با هم خوب بودیم. همهچیز خوب بود کلا.
من جغرافیام خوب نیست؛ و خیال میکنم آدم خیلی چیزها را از دست میدهد اگر جغرافیاش خوب نباشد.
پینوشت: بایگانی وبلاگتان را پاک نکنید. آدم صفحه سفید میبیند دلش میگیرد.
روزنوشت
توی آینه نگاه میکنم و با خودم حرف میزنم. کار عجیبی نیست اصلا، همه آدمها با خودشان حرف میزنند؛ فقط فرقش این است که گاهی صدایم درونی نیست دیگر، یعنی اگر کسی کنارم باشد میشنود. گفتم پسر چقدر زود گذشت. چند لحظهای صبر میکنم که جوابم را بدهد اما آینه حرفی نمیزند. میگویم دیدی 36 ساله شدم؛ سی و شش ساااال. شوخی نیستها. عمری است برای خودش. با لبی بسته میپرسم از خودم مگر همین پارسال نبود که از خدمت برگشتم؟ مگر همین شش ماه پیش نبود که با بچههای مجله رفتیم کتابگردی؟ مگر همین سه ماه پیش نبود که تابستان هر هفتهاش خاطره شد و خوش گذشت؟ یعنی دستکم به من که خوش گذشت، شما را نمیدانم.
آینه ساکت است؛ خیال میکند حرف الکی میزنم. میگویم نامرد تا به حال از من دروغ شنیدهای؟ چرا نباید حرفم را باور کنی. آدم وقتی یک حرف را چند بار تکرار میکند یعنی منظوری دارد. حتی اگر به شوخی هم باشد یعنی یک چیزی توی خودش دارد که باید قلقلکت بدهد. شاید نمیشد آن حرف را یکراست و جدی مطرح کرد. همه حرفها که آخر گفتنی نیست. هرچند که من گفته بودم میشود رفت، کاری ندارد که، میشود ماند، اینهمه شهر و محله. به حرف نیست البته، باید عمل کرد. ولی همین حرف هم خودش غنیمت است، بعضیها همین حرف زدن هم بلد نیستند.
از آینه میپرسم اهمیتی دارد کسی روز تولدت را یادش باشد؟ آنوقتها که ترم اول دانشگاهم بود توی یک برگه کوچک برای خودم نوشته بودم چند نفر تولدم را تبریک گفتند. میگویم پسر حالا که خرس گنده شدهای چرا سخت گرفتی. باید رد میشدی از چیزهای کوچک. آه از دست این کمالگرایی، آه از این دل حساس، آه اگر دیروز برگردد. آدمیزاد اسیر زمان است اصلا. این زمان ما را مسخره خودش کرده؛ نگاهش میکنی عبور نمیکند، سر میچرخانی شب صبح شده. همهاش هم در حال رفتن است. چرا برنمیگردی لعنتی؟
نصفه شبی غر غرو شدهام. آینه هم حوصله حرفهایم را ندارد. راستی نصف شبی درست است یا نصفه شبی؟ آنقدر به این و آن به خاطر ه کسره گیر دادم که خودم منگ شدهام. این هم شده دغدغه ما. یکی نبود بگوید احمق جان دغدغه زندگیات را داشته باش، بچسب به زندگی ولش نکن. البته خودم هم تکلیف خودم را نمیدانم. یعنی پیش خودم میگویم واقعا پشیمانم یا دارم ادایش را درمیآورم؟ در همین حال و هوا بودم که دیدم آینه خیس شده، خیس از اشک. باور کنید داشت گریه میکرد. خودم هم عذاب وجدان گرفتم، معذب شدم. گفتم بمیرم من نکن گریه همهاش تقصیر من بوده.
چقدر حرف داشتمها. تازه این یک درصد آن چیزی هم نیست که با صدای درونیام میگویم.
روزنوشت