Smiley face
 از اول


اینجا خلوتگاهم است؛ شما هم غریبه نیستید؛‌ آن چند نفری که این گوشه دنج و ساده را دیده‌اند و با این‌که نویسنده گمنامی دارد هنوز دنبالش می‌کنند، محرم‌اند، از دکترها هم بیش‌تر. آخر می‌دانید، دکترها حرفت را می‌شنوند، اما جدی‌ات نمی‌گیرند؛ به‌خصوص که کمی شوخ باشی. هدف‌هایت را خیال‌بافی می‌بینند و حرف‌هایت را بچگانه. این‌ها که باز غرغر شد. بگذارید از اول شروع کنم.

می‌خواهم اعتراف کنم. جرم و جنایت؟‌ نه، از این خبرهای هیجان‌انگیز نیست. من مسیر صاف را رفتم و این راه‌های مستقیم، شوربختانه شور و هیجانی ندارند. همه رفتند جاده چالوس، من رفتم فیروزکوه. همه یعنی همه‌ی آن‌هایی که می‌شناسم. و بامزگی ماجرا اینجاست که دخترها آدم‌های هیجان‌انگیز را ترجیح می‌دهند، حتی اگر آدم‌بده باشند و اذیتشان کنند. باز زدم به جاده خاکی، بگذارید از اول شروع کنم.

من در نوجوانی گیر کرده‌ام. این همان اعترافی است که می‌خواستم بکنم. می‌دانید گیر کردن در نوجوانی یعنی چه؟‌ یک مثال ساده می‌زنم بعد خودتان تعمیمش بدهید به چیزهای دیگر؛ پسرکی آمده بود عید دیدنی و توی اتاقم پی بازی کردن بود. «عمو فلان بازی را داری، عمو بزن دانلود کن». و این‌ها را در حالی می‌گفت که آن‌طرف داشتند عیدی می‌دادند. گفتم برو عیدی بگیر از دستت نرود ولی پسرک برایش مهم نبود پول گیرش بیاید یا نه، فقط می‌خواست بازی کند. البته حرف اصلی‌ام این نبود، بگذارید از اول شروع کنم.

به نظرتان زندگی کردن مثل یک نوجوان، خوب است؟‌ شاید خیلی‌ها بگویند وای چه جالب، ای جان، چه بامزه و شیرین، آخ کاش منم این‌طوری بودم و این چیزها، اما هیچ‌کدامشان مایه‌اش را ندارند که چنین حالتی داشته باشند. چون در دنیای آدم‌بزرگ‌ها پول حرف اول و آخر را می‌زند. پول می‌تواند جان شما را نجات دهد، می‌تواند زیباترین دخترکان را نصیبتان کند، برساندتان به رفاه و آرامش و هر چیز دیگری. پس حماقت محض است زندگی کردنِ آدم بزرگسال مثل یک نوجوان. این یعنی من یک عدد اسکل دم‌دستی هستم، که البته حرف تازه‌ای نیست چون همه‌تان می‌دانید این را. اصلا بگذارید از اول شروع کنم.

طولانی شد صحبتم؛ همه‌اش هم خزعبل. خلاصه این‌که من زندگی نکردم، من بازی کردم. من همه‌ی عمر مشغول بازی بودم. غیر از آن وقت‌هایی که پای آتاری و پلی‌استیشن و موبایل و کامپیوتر و توی جمع بازی می‌کردم، درس خواندن، کار کردن، حرف زدن، غذا خوردن و خیلی کارهای دیگرم (غیر از رابطه‌هام) هم بازی کردن بود. اغراق نمی‌کنم، این واقعیت است. کارم اشتباه بود؟ لابد. پس بگذارید از اول شروع کنم.


پی‌نوشت: شما یادی نکردید و نگفتید، اما من می‌گم؛ عیدتان مبارک.

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۴۰۴/۰۱/۰۱ |
درباره وبلاگ
این آدم دو پا من هستم. هرچه در اینجا می‌خوانید حاصل قلم نصف و نیمه‌ام است. ضمن این‌که همه نوشته‌ها یک خیالپردازی هستند و بس. بخش «گفت‌وگو» هم که تکلیفش معلوم است.
منوی اصلی
صفحه اول
شناسنامه
نامه برقی
بایگانی
تیترهای وبلاگ
بایگانی
تیر ۱۴۰۴
فروردین ۱۴۰۴
اسفند ۱۴۰۳
دی ۱۴۰۳
آذر ۱۴۰۳
مهر ۱۴۰۳
آرشيو
دسته‌بندی موضوعی
روزنوشت
داستان کوتاه
داستانک
شعر
تک‌گویی
نوشته‌های پراکنده
چرند و پرند
من و اژدر
رادیو آدم‌ها
گفت‌وگو
مینیمال
پیوندها
سایت دانای کل
 سایت چلچراغ
 پادکست رادیوچل
 کافه چای کوفسکی
 یعقوب کذاب
 Khers
 نیکولا
 یک دختر ترشیده
 کافه کافکا
 یک گلوله برای ژنرال
 یک تماس بی پاسخ
 




Powered By
BLOGFA.COM