فاخته جان، سلام
من آدمِ نوشتن بودم؛ نه اینکه نویسنده خوبی باشم و بذر نویسندگی را در من کاشته باشند، نه، فقط اینطور راحتتر حرف میزنم. وقت تایپ کردن هیچکس جلودارم نیست. احدی نمیتواند از پس کلمههایم بربیاید. منِ نحیفِ ضعیف، با وجود این کلمهها هیچ نگرانی ندارم؛ میتوانم دل زیباترین دختران را به دست بیاورم، به تهخطرسیدهای را از خودکشی منصرف کنم، عبوسترین آدم را بخندانم و حتی میتوانم خودم را آدم خوشی نشان بدهم. این کلمهها را از من بگیری خلع سلاح میشوم. اینها را به هم بافتم که بگویم وقتی روبهرویت پشت آن میز چوبی مربعیشکل نشستم، هرچه حرف داشتم از ذهنم پرید. آخ که چقدر توی خلوتم با تو حرف زده بودم. من حساب کرده بودم که دقیقا قرار است از کجا شروع کنم و به کجا برسم. اما آن روز، از همان لحظه که نگاهم به تو افتاد، غرق شدم. کلمهها هم روی آب غوطهور شدند. مثل یک ماهیگیر تازهکار چنگ میانداختم کلمهها را بردارم، اما خیلی راحت سُر میخوردند و چیزی در دستهایم باقی نمیماند. هیچ.
تو فاخته من بودی؛ نباید در این نامه مثل نامههای قدیمی، یا آن نامههای توی داستانها آه بکشم، اما اگر یک آه جایش درست باشد باید همینجا و به بلندترین حالتش نوشته و خوانده شود: آآآآه! تو همان فاختهای شدی که سالها قبل دیده بودم. راستی تو مگر چاق نشده بودی؟! پس چطور اندامت همان شکلی را داشت که بار اول دیدم. چطور موهایت را به همان پریشانی نگه داشته بودی که توی عکس قدیمیات بود. حتی لباست هم همان لباس قدیمی بود. اصلا نکند برایش نقشه کشیده بودی؟! شاید برنامه داشتی برایش؛ که همان پولیور که طرحش برایم آشناست بپوشی، همان که خاطرهها را زنده میکند. عجیب اینکه من هم همان کاپشنی تنم بود که توی آن عکس از دستهایمان قدری از آستینش پیداست. شاید من هم دلم میخواست همانی باشم که بار اول دیده بودیش.
گفتم با کلمهها قدرتی عجیب میگیرم، خیال میکردم داستان مینویسم، فکر میکردم دوست داشتن را بلدم، اما تو با یک تکه کاغذ که به زحمت دو بند انگشت میشد، تومار تفکرات بچگانهام را در هم پیچیدی. حالا من هیچ ندارم و همهچیز دارم؛ دستهایم خالی است برای آنکه چیزی به تو تقدیم کنم ولی دلم پر است از زیباترین چیزها. من آدم قانعی هستم، همین تکه کاغذ کوچک برایم کافی است، دیگر چیزی از این جهان عجیب و غریب نمیخواهم. بیشتر از این، هرچه که باشد لذت مضاعف است. این تکه کاغذ را میاندازم به گردنم تا همیشه یادم باشد فاختهای خوبتر از خوب، دوستم دارد. از تمام این دنیای پر زرق و برق، همین برای من کافی است.
تکگویی
فاخته جان
هرچه بلد بودم از ذهنم پرید بس که ننوشتم. حکایت تنبلی نیست، که این روزها از فرط پرکاری نحیفتر هم شدهام. نمیدانم چرا مدام عرق میکنم. این روزها انگار دیوارهای خانه به هم نزدیک شدهاند، خانه دم دارد، و امان از این سکوت که این خانه را و این اتاق را زیر سایه خودش کشیده. فاخته جان چرا اینها را دارم برای تو میگویم؟ شما که در حال کوچ هستید. گفتید دعا کنم رفتن ساده شود. دیگر از آلودگی اینجا دور میشوید. میروید آنجا که تصویرهایش را فقط در کارت پستالها میشود پیدا کرد. یادت است گفتم دست مرا هم بگیر، همراه خودت ببر مرا هر جا که شد. گفتم چیزی در بساط ندارم اما حاضرم هرچه هست را یککاسه کنم و بدهم تا همراهت باشم. بگذریم. رفتی و من به خیالم که آنطرفها هستی هنوز. هزار بار با خودم کلنجار رفتم که پیامی بفرستم یا نه –چرا حالا که فرسنگها دور شدهای دوباره یادت میانداختم خودم را، و خودم هم فکری میشدم. فاخته جان من راه و رسم عاشقیت بلد نبودم، نمیدانم چه شد که یکهو جاری شدی در رگهایم. من که پی این حرفها نبودم، داشتم با همین دلبرکان غمگین خودم سر میکردم، بیشتر هم شبها؛ حرفی باهاشان نداشتم، دلم را میزدند و فقط زمان گرسنگی بدنم خواستنی بودند برایم. پس چرا به تو که میرسیدم دیگر خبری از بدن نبود، و تنها یک نگاه کافی بود. پر میشدم از نگاهت و هیچ چیز اضافهای نمیخواستم. دیگر چه برسد به اینکه برایم خطی بنویسی،چه برسد به اینکه بفهمم ماجرایمان جدی است، چه برسد به اینکه بفهمم من همانم که دلت لک زده لبخندش را. ببخشید فاخته جان پرحرفی کردم. گفتم هرچه بلد بودم از ذهنم پرید؛ دروغ نبود، حرفی ندارم بگویم، این کلمهها را تو مینویسی.
راستی مرا که میشناسید، خودخواهم و حسود. هر روز دعا میکنم بمانید.
تکگویی