تنها شدیم کنج اتاقامون
زندونیِ این چار تا دیواریم
ما که هزار آغوش گرم یار
از عالم و آدم طلب داریم
حرف دلا توی گلو مُرده
بس که رو لبهامون نمیآریم
ما عاشقای فصل پاییزیم
ابر بهاریم و... نمیباریم
پینوشت: در لحظه نوشته شد. اگه ایراد وزنی داره، از روش بپرید!
چرند و پرند
فاخته جان
هرچه بلد بودم از ذهنم پرید بس که ننوشتم. حکایت تنبلی نیست، که این روزها از فرط پرکاری نحیفتر هم شدهام. نمیدانم چرا مدام عرق میکنم. این روزها انگار دیوارهای خانه به هم نزدیک شدهاند، خانه دم دارد، و امان از این سکوت که این خانه را و این اتاق را زیر سایه خودش کشیده. فاخته جان چرا اینها را دارم برای تو میگویم؟ شما که در حال کوچ هستید. گفتید دعا کنم رفتن ساده شود. دیگر از آلودگی اینجا دور میشوید. میروید آنجا که تصویرهایش را فقط در کارت پستالها میشود پیدا کرد. یادت است گفتم دست مرا هم بگیر، همراه خودت ببر مرا هر جا که شد. گفتم چیزی در بساط ندارم اما حاضرم هرچه هست را یککاسه کنم و بدهم تا همراهت باشم. بگذریم. رفتی و من به خیالم که آنطرفها هستی هنوز. هزار بار با خودم کلنجار رفتم که پیامی بفرستم یا نه –چرا حالا که فرسنگها دور شدهای دوباره یادت میانداختم خودم را، و خودم هم فکری میشدم. فاخته جان من راه و رسم عاشقیت بلد نبودم، نمیدانم چه شد که یکهو جاری شدی در رگهایم. من که پی این حرفها نبودم، داشتم با همین دلبرکان غمگین خودم سر میکردم، بیشتر هم شبها؛ حرفی باهاشان نداشتم، دلم را میزدند و فقط زمان گرسنگی بدنم خواستنی بودند برایم. پس چرا به تو که میرسیدم دیگر خبری از بدن نبود، و تنها یک نگاه کافی بود. پر میشدم از نگاهت و هیچ چیز اضافهای نمیخواستم. دیگر چه برسد به اینکه برایم خطی بنویسی،چه برسد به اینکه بفهمم ماجرایمان جدی است، چه برسد به اینکه بفهمم من همانم که دلت لک زده لبخندش را. ببخشید فاخته جان پرحرفی کردم. گفتم هرچه بلد بودم از ذهنم پرید؛ دروغ نبود، حرفی ندارم بگویم، این کلمهها را تو مینویسی.
راستی مرا که میشناسید، خودخواهم و حسود. هر روز دعا میکنم بمانید.
تکگویی