Smiley face
 نامه‌های بی‌جواب – 10


سلام فاخته جان
هیچ ننوشتی و نگفتی کجایی و چه می‌کنی. من البته خبر شدم که هواپیما سالم نشسته و حالا هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر هستی. من هیچ‌وقت با این معیارها و واحدهای فیزیکی ارتباط نگرفتم. نمی‌فهممشان. گول‌زننده‌اند؛‌ در ظاهر به طور دقیق همه‌چیز را مشخص و معلوم می‌کنند اما آدم آخرش نمی‌فهمد معنی و مفهومشان را. می‌دانید منظورم چیست؟ من توی کله‌ام نمی‌رود که 100 کیلومتر چه فرقی دارد با 350 کیلومتر و هزار کیلومتر. بگذار بگویم من چطور محاسبه می‌کنم و چه می‌فهمم؛ من همین‌قدر سرم می‌شود که وقتی کسی را نمی‌بینم یعنی از من دور است، و اگر کسی هر روز حالم را بپرسد یعنی به من نزدیک است یا می‌خواهد نزدیک شود. شما همیشه دور بودید از من، حتی آن وقت که پیام می‌دادید، حتی آن موقع که روبه‌رویم نشسته بودید، حتی وقتی دست‌هایتان را گرفتم.

فاخته جان تا آدم به آدم نزدیک نشود هیچ احساسی را نمی‌فهمد. این پیام‌های مجازی هزار حرف صمیمی و زیبا هم که داشته باشند دست‌آخر چیزی را در ما تکان نمی‌دهند، قلبمان را لمس نمی‌کنند، ما را شیفته نمی‌کنند. بعضی حرف‌ها دلی‌اند، بعضی پیام‌ها دارند از صفحه نمایش گوشی بیرون می‌آیند، اما به ندرت. هرچند حتی همان‌ها هم رد پایشان نمی‌ماند، پنداری دود می‌شوند می‌روند توی هوا. سازنده‌اش هم از این ماجرا باخبر است، برای همین یک گزینه Pin هم تعبیه کرده تا که آن بالای صفحه گوشی باشد و یادمان بیاورد. حالا اگر یک روز گرم یا خنک بهاری بیایی کنارم بنشینی و دستم را بگیری، من ناخودآگاه توی ذهنم عکسش را برمی‌دارم و برای همیشه خاطرم می‌ماند. تازه هروقت هم یادش بیفتم آن‌قدر تر و تازه است که تنم مور مور می‌شود.

فاخته جان این کلمه‌ها قدرت عجیب و غریبی دارند؛ دست‌کم برای من این‌طور است. البته که این حرف‌ها و واژه‌ها بیشتر نیرویشان را از گوینده‌ می‌گیرند. کلی توفیر دارد شما یک جمله را بگویی تا این‌که صدها نفر دیگر همان را تکرار کنند. لابد کلمه‌های من هم برای یک نفر دیگر قدرتمندند. برای همین است که کمتر حرف می‌زنم یا سعی می‌کنم کلمه‌هایم را درست انتخاب کنم. کاش شما هم کمی وسواس به خرج می‌دادید در استفاده از کلمه‌ها. وسواس همیشه هم بد نیست!

شما که حال ما را نمی‌پرسید، اما کوتاه بگویم که خوبم. خوب اما دور از شما.

تک‌گویی

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۴۰۳/۰۱/۲۱ |
 نامه‌های بی‌جواب - 9


سلام خانم دکتر
چند وقتی است حالمان خوش نیست. البته خیال نکنید به همین خاطر بوده که برایتان چیزی نوشتیم، نه؛ راستش را بخواهید چند روز پیش شنیدیم جایی درددل کرده‌اید، ما هم هوایی شدیم چیزکی بنویسیم. مخصوصا این‌که بار آخر هم گلایه کرده بودید چرا تا به حال چیزی برای من ننوشتی. شما که خوب ما را می‌شناسید، نمی‌توانیم رک و مستقیم مثل آدمیزاد حرفمان را بزنیم. باید بپیچیم لای لفافه‌ای، استعاره‌ای، قصه‌ای چیزی تا با خودمان کنار بیاییم که حالا می‌توانیم این را منتشر کنیم. ما اگر بلد بودیم خودمان را بروز بدهیم که حال و روزمان این‌طور نمی‌شد. دلخور که می‌شویم، می‌رویم توی خودمان؛ می‌خوریم حرفمان را. انگار که دهانمان را طلسم کرده باشند، هیچ صدایی ازش بیرون نمی‌آید. یک عمر چوب همین ساکت ماندن را خوردیم. چه چیزهایی را از دست دادیم سر زبانی که ناگهان قفل می‌شد، و چه آدم‌هایی را.

از بچگی ترسم این بود که نکند کسی را برنجانم، نکند کسی از من ناراحت باشد. یا از این‌ها بدتر، نکند اشتباهی ازم سر بزند. چه اشتباهی؟ مهم نبود؛ هر کاری که دیگران می‌گفتند اشتباه است، خطرناک است، و همه آن «نباید»ها. آنقدر ما را امر و نهی کردند که خیال کردیم فقط کافی است آدم خوبی باشیم تا خوشبخت شویم. این را قبلا هم بهتان گفته بودیم، خاطرتان هست؟ لبخندی از سر دلسوزی زدید و یک «آخی» هم ضمیمه‌اش کردید. بچه بودیم، و هنوز هم بچه‌ایم. بزرگ شدن کار ما نبود.

آدمیزاد زاده اشتباه است. این را نمی‌دانستم. حالا کمتر سعی می‌کنم بقیه را نصیحت کنم که فلان کار را بکنند یا نکنند. دیر فهمیدیم که یک‌وقت‌هایی باید اشتباه کرد. یک‌وقت‌هایی باید بیرون از خط نقاشی کرد، باید سیگار کشید، باید نگران همسایه نبود، باید شیطنت... نکردیم اما. به خودمان سخت گرفتیم و از خوشی زدیم، به این امید که داریم «درست» رفتار می‌کنیم. لذت نبردیم از نگرانی این‌که فردا چه می‌شود. می‌خواهم بگویم من اشتباه نکردم ولی پر بودم از اشتباه. من اشتباه کردم ولی اشتباهی نبودم.

خانم دکتر راستی کجایید شما؟ بی‌خبر رفتید و هیچ‌وقت نشد درست و حسابی بگویید چه شد. نفهمیدیم آن‌طرف آب رفتید یا همین‌جا ماندگار شدید. ما خودمان هم می‌خواستیم برویم. یادتان که هست؟ شما خیال کردید شوخی می‌کنیم. یکی دیگر از گیرهای زندگی‌مان همین بود که شوخی‌هایمان را جدی و حرف‌های دلمان را سرسری گرفتند.

فرصت داشتید برایمان بنویسید؛ ما بی‌پاسخ نمی‌گذاریم.


تک‌گویی

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۴۰۲/۱۲/۱۷ |
 نامه‌های بی‌جواب - 8

فاخته جان، سلام
من آدمِ نوشتن بودم؛‌ نه این‌که نویسنده خوبی باشم و بذر نویسندگی را در من کاشته باشند، نه، فقط این‌طور راحت‌تر حرف می‌زنم. وقت تایپ کردن هیچ‌کس جلودارم نیست. احدی نمی‌تواند از پس کلمه‌هایم بربیاید. منِ نحیفِ ضعیف، با وجود این کلمه‌ها هیچ نگرانی ندارم؛ می‌توانم دل زیباترین دختران را به دست بیاورم، به ته‌خط‌رسیده‌ای را از خودکشی منصرف کنم، عبوس‌ترین آدم را بخندانم و حتی می‌توانم خودم را آدم خوشی نشان بدهم. این کلمه‌ها را از من بگیری خلع سلاح می‌شوم. این‌ها را به هم بافتم که بگویم وقتی روبه‌رویت پشت آن میز چوبی مربعی‌شکل نشستم، هرچه حرف داشتم از ذهنم پرید. آخ که چقدر توی خلوتم با تو حرف زده بودم. من حساب کرده بودم که دقیقا قرار است از کجا شروع کنم و به کجا برسم. اما آن روز، از همان لحظه که نگاهم به تو افتاد، غرق شدم. کلمه‌ها هم روی آب غوطه‌ور شدند. مثل یک ماهیگیر تازه‌کار چنگ می‌انداختم کلمه‌ها را بردارم، اما خیلی راحت سُر می‌خوردند و چیزی در دست‌هایم باقی نمی‌ماند. هیچ.

تو فاخته من بودی؛ نباید در این نامه مثل نامه‌های قدیمی، یا آن نامه‌های توی داستان‌ها آه بکشم، اما اگر یک آه جایش درست باشد باید همین‌جا و به بلندترین حالتش نوشته و خوانده شود: آآآآه! تو همان فاخته‌ای شدی که سال‌ها قبل دیده بودم. راستی تو مگر چاق نشده بودی؟! پس چطور اندامت همان شکلی را داشت که بار اول دیدم. چطور موهایت را به همان پریشانی نگه داشته بودی که توی عکس قدیمی‌ات بود. حتی لباست هم همان لباس قدیمی بود. اصلا نکند برایش نقشه کشیده بودی؟! شاید برنامه داشتی برایش؛‌ که همان پولیور که طرحش برایم آشناست بپوشی، همان که خاطره‌ها را زنده می‌کند. عجیب این‌که من هم همان کاپشنی تنم بود که توی آن عکس از دست‌هایمان قدری از آستینش پیداست. شاید من هم دلم می‌خواست همانی باشم که بار اول دیده بودیش.

گفتم با کلمه‌ها قدرتی عجیب می‌گیرم، خیال می‌کردم داستان می‌نویسم، فکر می‌کردم دوست داشتن را بلدم، اما تو با یک تکه کاغذ که به زحمت دو بند انگشت می‌شد، تومار تفکرات بچگانه‌ام را در هم پیچیدی. حالا من هیچ ندارم و همه‌چیز دارم؛ دست‌هایم خالی است برای آنکه چیزی به تو تقدیم کنم ولی دلم پر است از زیباترین چیزها. من آدم قانعی هستم، همین تکه کاغذ کوچک برایم کافی است، دیگر چیزی از این جهان عجیب و غریب نمی‌خواهم. بیشتر از این، هرچه که باشد لذت مضاعف است. این تکه کاغذ را می‌اندازم به گردنم تا همیشه یادم باشد فاخته‌ای خوب‌تر از خوب، دوستم دارد. از تمام این دنیای پر زرق و برق، همین برای من کافی است.


تک‌گویی


برچسب‌ها: فاخته جان
نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۴۰۱/۱۱/۱۵ |
 نامه‌های بی‌جواب - 7


فاخته جان
هرچه بلد بودم از ذهنم پرید بس که ننوشتم. حکایت تنبلی نیست، که این روزها از فرط پرکاری نحیف‌تر هم شده‌ام. نمی‌دانم چرا مدام عرق می‌کنم. این روزها انگار دیوارهای خانه به هم نزدیک شده‌اند، خانه دم دارد، و امان از این سکوت که این خانه را و این اتاق را زیر سایه خودش کشیده. فاخته جان چرا این‌ها را دارم برای تو می‌گویم؟ شما که در حال کوچ هستید. گفتید دعا کنم رفتن ساده شود.‌ دیگر از آلودگی اینجا دور می‌شوید. می‌روید آنجا که تصویرهایش را فقط در کارت پستال‌ها می‌شود پیدا کرد. یادت است گفتم دست مرا هم بگیر، همراه خودت ببر مرا هر جا که شد. گفتم چیزی در بساط ندارم اما حاضرم هرچه هست را یک‌کاسه کنم و بدهم تا همراهت باشم. بگذریم. رفتی و من به خیالم که آن‌طرف‌ها هستی هنوز. هزار بار با خودم کلنجار رفتم که پیامی بفرستم یا نه –چرا حالا که فرسنگ‌ها دور شده‌ای دوباره یادت می‌انداختم خودم را، و خودم هم فکری می‌شدم. فاخته جان من راه و رسم عاشقیت بلد نبودم، نمی‌دانم چه شد که یکهو جاری شدی در رگ‌هایم. من که پی این حرف‌ها نبودم، داشتم با همین دلبرکان غمگین خودم سر می‌کردم، بیشتر هم شب‌ها؛ حرفی باهاشان نداشتم، دلم را می‌زدند و فقط زمان گرسنگی بدنم خواستنی بودند برایم. پس چرا به تو که می‌رسیدم دیگر خبری از بدن نبود، و تنها یک نگاه کافی بود. پر می‌شدم از نگاهت و هیچ چیز اضافه‌ای نمی‌خواستم. دیگر چه برسد به اینکه برایم خطی بنویسی،‌چه برسد به اینکه بفهمم ماجرایمان جدی است، چه برسد به اینکه بفهمم من همانم که دلت لک زده لبخندش را. ببخشید فاخته جان پرحرفی کردم. گفتم هرچه بلد بودم از ذهنم پرید؛ دروغ نبود، حرفی ندارم بگویم، این کلمه‌ها را تو می‌نویسی.

راستی مرا که می‌شناسید، خودخواهم و حسود. هر روز دعا می‌کنم بمانید.

 

تک‌گویی


برچسب‌ها: نامه, فاخته جان, عاشق, دوری
نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۹۹/۰۱/۱۹ |
 نامه‌های بی جواب - 6


سلام فاخته جان
فراموشکار شده‌ام تازگی؛ خاطرم نیست امروز یکشنبه بود یا دوشنبه. می‌دانی؟ آدمیزاد ذاتا فراموشکار است؛ نه اینکه به اشتباه چیزی را یادش برود یا حواسش پرت باشد مثل من، نه؛ با تصمیم و نظر خودش هر آنچه که بخواهد به دست باد می‌سپارد. فراموشی در انسان تعبیه شده تا زندگی بهتری داشته باشد. توی یک سریالی، شخصیت اصلی می‌گفت که ما مثل فیل نیستیم، ما انسانیم و خوشبختانه می‌توانیم فراموش کنیم. می‌دانید که فیل‌ها حافظه خیلی خوبی دارند و خاطره‌ها برای مدتی طولانی توی ذهن‌شان می‌ماند. راستی شما فکر می‌کنید خوب است که ما مثل فیل‌ها نیستیم؟ من کمی گیج شده‌ام. شاید واقعا لازم است، به هر حال نمی‌شود که همه‌چیز همیشه توی خاطر آدمی باشد. عنصر «فراموشی» در ما کار گذاشته شده، اما هر کسی یک‌طور ازش استفاده می‌کند. مثل ماجرای معروف چاقو و کاربردش است. به خاطر سپردن و مرور مدام یک اتفاق یا خاطره می‌تواند زندگی ما را به هم بریزد، و از یاد بردن سریع، زندگی یکی دیگر را می‌تواند خراب کند.
فاخته جان، من تا به حال حرف عاشقانه‌ای به تو نگفته‌ام؛ خودت که خبر داری من اهل حرف زدن نیستم، به زبانم نمی‌آید از آن جمله‌ها بگویم؛ نه اینکه به غرورم بربخورد یا اینکه گفتن‌شان را دوست نداشته باشم، نه؛ موضوع این است که همیشه سعی می‌کنم حسم را با رفتارم و در کارهایم نشان بدهم. اینطوری ملموس‌تر است، واقعی‌تر است. وگرنه می‌شود مثلا برای چند سال بهترین و زیباترین جمله‌ها و حرف‌ها را گفت، و بعد هم رفت. اصلا وقتی یک جمله را زیاد تکرارش کنی خاصیتش را از دست می‌دهد، هم برای شنونده‌اش و هم برای گوینده‌اش. این روزها، جمله‌ها و کلمه‌ها را دستمالی کرده‌اند، دیگر رنگ و بوی قبل را ندارند. آدم‌ها در ثانیه‌ای می‌شوند عشق، دلبر و یار.

تک‌گویی

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۹۸/۰۲/۲۱ |
 من همین پایین منتظرم


پا شو رضا، رسیدیم. الدنگ از اولش خواب بوده تا الآن. پا شو، جاده رو ندیدی، از دستت رفت. همیشه بدموقع می‌خوابی. منم چشمام می‌رفت، نصفه نیمه دیدم. ماها بدخواب شدیم کلا. عوضش دم کوه که می‌رسیم، بیداریم. یعنی خب نمی‌شه چشم بسته جلو رفت. فرهاد می‌گفت تنهایی هم نمی‌شه. چرند. سیزده‌به‌در که نیست. تازه تنها هم نباشی، تهش تنها می‌شی. اول و آخر چه فرقی می‌کنه. رضا می‌گم تیشه هم آوردی؟ اینجور چیزها لازم می‌شه‌ها. حالا نه که حتما، ولی خب یه‌وقت دیدی به کار اومد. بلدی دیگه؛ باید بکوبی، محکم. فرقی نمی‌کنه کجاش؛ حالا ناغافل نزنی به چشم و چالت. توی مدرسه هم اشتباه یادمون دادن هرچه دیده بینه دل کنه یاد. چشم وسیله‌ست. رضا می‌گم رسیدیم اون بالا چی؟ یعنی منظورم اینه خب اگه بریم اونجا باید برگردیم پایین، نمی‌شه که همیشه اونجا موند، اون بالا وایساد. اگه الآن فرهاد بود می‌گفت رسیدید یه چمنی گره بزنید! چرا همه‌چی عکسه؟ همه‌ش گره باید بزنیم، هیشکی یادمون نداد حل کردن چجوریه، راهش چیه. می‌گم اصلا چه کاریه این‌همه راه بریم و دوباره برگردیم. می‌خوای یه فیلم بذارم ببینیم؟ راستی من با خودم کتاب هم آوردم. همین پایین می‌شینیم، می‌ریم توی عالم خودمون. مگه کسی چوب تو چیزمون کرده که بریم اون بالا. منظره‌ش قشنگه‌ها، اون نوک قله هم کلی باصفاست، ولی من می‌گم به صعود و سقوطش نمی‌ارزه. بگیریم بخوابیم.

 

تک‌گویی

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۹۸/۰۱/۱۹ |
 نامه‌های بی‌جواب - 5


فاخته جان
ببخش مرا که بلد نبودم تو را داشته باشم. داشتم مزه مزه می‌کردم شیرینی‌ات را، از لحظه‌ها حظ می‌بردم، اما تو خواستی جام را سر بکشم. و من مردد ماندم، لکنت زبان گرفتم، حرف در گلویم ماسید. نتوانستم خیلی حرف‌ها را برایت بگویم. حرف‌هایی که روی دلم سنگینی می‌کرد. شاید هم می‌شد نگفت و ماند، ماند و صبر کرد؛ می‌بایست رِندی به خرج می‌دادم، ولی من آدمش نبودم. نخواستم بند من شوی، دلت را گیر کنم برای خودم. فاخته جان، من کوله‌بارم سبک بود، دستم خالی. روی آن را نداشتم که قدمی جلو بگذارم. این‌ها را نگفتم، که بعضی حرف‌ها گفتنی نیستند. آن زمستان را یادت هست؟ دست‌هایم بی‌حس شدند در سرما، در مراقبت از تو، اما نگفتم. فقط نگاهت کردم. چه حرفی می‌ماند برای من وقتی تو می‌خندی. این روزها غمم گرفته که نمی‌بینمت، که دوری؛ و بدتر اینکه می‌ترسم ندیدنت بیشتر از این‌ها به درازا بکشد. غم دوری از تو به کنار، غصه‌ام این است که لبخندت برای کسی دیگر می‌شود. این فکرها آشوبم می‌کند. اما راستش هنوز نمی‌دانم چه حجمی از قلبت را پر کرده‌ام، خبر ندارم در دلت چقدر پررنگم. کاش برایم تعریف کنی، بگویی وقتی ترانه‌ای را می‌شنوی،‌ به من فکر می‌کنی؟ که این بار دیگر مردد نمی‌مانم، با همان کوله‌بار خالی راه می‌افتم به سمتت؛ فرقی ندارد اینجا یا هزارها کیلومتر آنطرف‌تر.


تک‌گویی

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۹۷/۰۶/۱۴ |
 نامه‌های بی‌جواب - 4


فاخته جان
اگر قرار باشد به شما هم راستش را نگویم، پس این رازها و حقیقت‌های قلبم به چه درد می‌خورند. حتی اگر مثل یک دلال و تاجر به این موضوع نگاه کنم، باز هم می‌بینم که باید برایت تعریف کنم؛ وقتی ارزش حضور شما و ارزش این حرف‌های نزده را روی دو کفه ترازو بگذارم، شما بر همه‌شان سنگینی می‌کنید. کلمه‌ها روبرویت زانو می‌زنند، بی‌اینکه اشاره کنی؛ کلمه‌ها با میل خودشان می‌آیند چرا که نهایت آرزوی‌شان این است که خود را در اختیار کسی بگذارند، و چه کسی لایق‌تر از شما. «زیبا» می‌آید و چهره دلنشینت را می‌بیند، آن‌وقت همانجا خودش را از بین می‌برد و معنایش از دست می‌رود. و بقیه‌شان صف می‌بندند تا روی ماهت را ببینند و فدا شوند. فاخته جان، حالا از من چه انتظاری داری. از من که خودم بنده کلمه‌ها و واژه‌ها هستم و دربست در خدمت‌شان. این است که وقتی کنارت می‌نشینم دیگر حرفی ندارم، که در پیشگاه شما جای حرف نیست. عوضش مات حضورت می‌شوم. تاب ندارم نگاه از تو بردارم، دلم می‌خواهد غرق تو شوم. و این‌ها اغراق نیست، این‌ها متن ادبی و عاشقانه نیست؛ این‌ها واقعیت‌اند، حقیقت‌هایی انکار نشدنی. درست مثل حضور آفتاب در روز. پس از من نخواه که در کنارت چیزی برایت تعریف کنم، که هیچ داستانی مقابلت تعریفی نیست. و اگر لبخند بزنی... برای چند لحظه، اگر لبخند بزنی... آه! که اگر لبخند بزنی.


تک‌گویی

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۹۷/۰۳/۲۲ |
 نامه‌های بی‌جواب – 3


فاخته جان
شهر حسابی شلوغ شده و مردم از صبح خروس‌خوان تا بوق سگ می‌دوند و توی همدیگر می‌لولند، تا بلکه تهش پول دندان‌گیری نصیب‌شان شود. اما راستش گاهی وقت‌ها خیال می‌کنم بعضی‌هاشان درست و حسابی نمی‌دانند با آن پول چطوری خوش بگذرانند و یا اصلا با آن چکار کنند. یا یک زمان‌هایی هم هست که آنقدر خسته و کوفته از کار شده‌اند که دیگر نا ندارند کاری کنند. من هم جدا از این‌ها که نیستم، جزو همین آدم‌ها هستم. فقط گمانم فرقم با آن‌ها این است که من کمتر کار می‌کنم و مدام به فکر آن خوشی ته ماجرا هستم. اوضاع من به عکس بقیه شده. شب‌ها که می‌خوابم، یا بهتر بگویم، توی جایم دراز می‌کشم و استرس‌های کار و آینده می‌آیند سراغم، راه حلم این است به تو فکر کنم؛ به اینکه کنار هم به دیوار تکیه داده‌ایم و داریم می‌خندیم، و من که از خنده‌ات قند توی دلم آب می‌شود، طاقت نمی‌آورم و بغلت می‌کنم. تو که غریبه نیستی، راستش این‌ها را توی خواب هم می‌بینم. اگر از من بپرسند شیرین‌ترین لذت دنیا چیست، بدون معطلی می‌گویم بغل کردن. تمام آدم‌ها می‌گویند باید در زندگی عاشق بود؛ من مخالفم. آخر، پیدا کردن عشق و یا حتی کسی که از ته دل دوستش داشته باشی و دقیقا همانی باشد که تو می‌خواهی، خیلی سخت و دور از ذهن است. اگر نظر من را بخواهی، عقیده‌ام این است که آدم باید کسی را داشته باشد که بغلش کند. در حلقه کردن دست‌ها دور کمر، دست بردن لای موها و محکم چسبیدن به او جادویی وجود دارد که در یک لحظه مثل هاله‌ای دورت را می‌گیرد و پاهایت را از زمین جدا می‌کند؛ مثل اینکه داری پرواز می‌کنی و در یک حس لطیف و خوشایند جاودانی غوطه‌وری.


تک‌گویی

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۹۶/۰۷/۲۵ |
 هذیان‌گویی‌های شبانه - 4


منوچ جون، من آخر شب‌ها باید یه چیزی بخورم. تو که منو می‌شناسی، چرا اذیتم می‌کنی. این منوچ اصلا حواسش بهم نیست. نمی‌شه که خودم واسه خودم چایی بریزم. خب بلاگرفته تو باید بریزی. اینو که نباید من بهت بگم آخه. یکی بره بهش بگه به مژی توجه کن. تازه همون دیشبم که با کلی اشاره بهش فهموندم باید بریزه، تر و تمیز کار نکرد که؛ آب هویجش مزه‌ی آب لیمو می‌داد. دستی دستی منو به کشتن می‌ده. پدرسوخته. هم نامهربونه، هم آفت جونه، جووونه... ولی چه فایده که بلد نیست. مثل آشه؛ غذاست مثلا، ولی آدمو سیر نمی‌کنه. پیاز داغش و باید زیاد بزنم. خودش که این چیزا سرش نمی‌شه، بره بگرده راه و چاه یاد بگیره. آخه چایی تنهایی مزه نمی‌ده. اینم که بخارش درنمی‌آد، داغ نیست. اینطوری نمی‌چسبه. وای چقدر من حرص بخورم، منوچ بیا یه چیزی بده بهم بخورم. خاک تو سرت کنن. اصلا الآن خودم می‌رم بهش می‌گم باید بیشتر بهم توجه کنی، تو توجه نکنی کی بکنه.


تک‌گویی

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۹۶/۰۷/۰۹ |
 
مطالب قدیمی‌تر
درباره وبلاگ
این آدم دو پا من هستم. هرچه در اینجا می‌خوانید حاصل قلم نصف و نیمه‌ام است. ضمن این‌که همه نوشته‌ها یک خیالپردازی هستند و بس. بخش «گفت‌وگو» هم که تکلیفش معلوم است.
منوی اصلی
صفحه اول
شناسنامه
نامه برقی
بایگانی
تیترهای وبلاگ
بایگانی
مهر ۱۴۰۴
تیر ۱۴۰۴
فروردین ۱۴۰۴
اسفند ۱۴۰۳
دی ۱۴۰۳
آذر ۱۴۰۳
آرشيو
دسته‌بندی موضوعی
روزنوشت
داستان کوتاه
داستانک
شعر
تک‌گویی
نوشته‌های پراکنده
چرند و پرند
من و اژدر
رادیو آدم‌ها
گفت‌وگو
مینیمال
برچسب‌ها
تنهایی (3)
عاشق (2)
فاخته جان (2)
پیوندها
سایت دانای کل
 سایت چلچراغ
 پادکست رادیوچل
 کافه چای کوفسکی
 یعقوب کذاب
 Khers
 نیکولا
 یک دختر ترشیده
 کافه کافکا
 یک گلوله برای ژنرال
 یک تماس بی پاسخ
 




Powered By
BLOGFA.COM
...