Smiley face
 در آینه ما را ببین


توی آینه نگاه می‌کنم و با خودم حرف می‌زنم. کار عجیبی نیست اصلا، همه آدم‌ها با خودشان حرف می‌زنند؛ فقط فرقش این است که گاهی صدایم درونی نیست دیگر، یعنی اگر کسی کنارم باشد می‌شنود. گفتم پسر چقدر زود گذشت. چند لحظه‌ای صبر می‌کنم که جوابم را بدهد اما آینه حرفی نمی‌زند. می‌گویم دیدی 36 ساله شدم؛‌ سی و شش ساااال. شوخی نیست‌ها. عمری است برای خودش. با لبی بسته می‌پرسم از خودم مگر همین پارسال نبود که از خدمت برگشتم؟ مگر همین شش ماه پیش نبود که با بچه‌های مجله رفتیم کتابگردی؟‌ مگر همین سه ماه پیش نبود که تابستان هر هفته‌اش خاطره شد و خوش گذشت؟ یعنی دست‌کم به من که خوش گذشت، شما را نمی‌دانم.

آینه ساکت است؛ خیال می‌کند حرف الکی می‌زنم. می‌گویم نامرد تا به حال از من دروغ شنیده‌ای؟ چرا نباید حرفم را باور کنی. آدم وقتی یک حرف را چند بار تکرار می‌کند یعنی منظوری دارد. حتی اگر به شوخی هم باشد یعنی یک چیزی توی خودش دارد که باید قلقلکت بدهد. شاید نمی‌شد آن حرف را یک‌راست و جدی مطرح کرد. همه حرف‌ها که آخر گفتنی نیست. هرچند که من گفته بودم می‌شود رفت، کاری ندارد که، می‌شود ماند، این‌همه شهر و محله. به حرف نیست البته، باید عمل کرد. ولی همین حرف هم خودش غنیمت است، بعضی‌ها همین حرف زدن هم بلد نیستند.

از آینه می‌پرسم اهمیتی دارد کسی روز تولدت را یادش باشد؟ آن‌وقت‌ها که ترم اول دانشگاهم بود توی یک برگه کوچک برای خودم نوشته بودم چند نفر تولدم را تبریک گفتند. می‌گویم پسر حالا که خرس گنده شده‌ای چرا سخت گرفتی. باید رد می‌شدی از چیزهای کوچک. آه از دست این کمال‌گرایی، آه از این دل حساس، آه اگر دیروز برگردد. آدمیزاد اسیر زمان است اصلا. این زمان ما را مسخره خودش کرده؛ نگاهش می‌کنی عبور نمی‌کند، سر می‌چرخانی شب صبح شده. همه‌اش هم در حال رفتن است. چرا برنمی‌گردی لعنتی؟

نصفه شبی غر غرو شده‌ام. آینه هم حوصله حرف‌هایم را ندارد. راستی نصف شبی درست است یا نصفه شبی؟ آنقدر به این و آن به خاطر ه کسره گیر دادم که خودم منگ شده‌ام. این هم شده دغدغه ما. یکی نبود بگوید احمق جان دغدغه زندگی‌ات را داشته باش، بچسب به زندگی ولش نکن. البته خودم هم تکلیف خودم را نمی‌دانم. یعنی پیش خودم می‌گویم واقعا پشیمانم یا دارم ادایش را درمی‌آورم؟ در همین حال و هوا بودم که دیدم آینه خیس شده، خیس از اشک. باور کنید داشت گریه می‌کرد. خودم هم عذاب وجدان گرفتم، معذب شدم. گفتم بمیرم من نکن گریه همه‌اش تقصیر من بوده.

چقدر حرف داشتم‌ها. تازه این یک درصد آن چیزی هم نیست که با صدای درونی‌ام می‌گویم.


روزنوشت

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۴۰۳/۰۳/۱۲ |
درباره وبلاگ
این آدم دو پا من هستم. هرچه در اینجا می‌خوانید حاصل قلم نصف و نیمه‌ام است. ضمن این‌که همه نوشته‌ها یک خیالپردازی هستند و بس. بخش «گفت‌وگو» هم که تکلیفش معلوم است.
منوی اصلی
صفحه اول
شناسنامه
نامه برقی
بایگانی
تیترهای وبلاگ
بایگانی
مهر ۱۴۰۴
تیر ۱۴۰۴
فروردین ۱۴۰۴
اسفند ۱۴۰۳
دی ۱۴۰۳
آذر ۱۴۰۳
آرشيو
دسته‌بندی موضوعی
روزنوشت
داستان کوتاه
داستانک
شعر
تک‌گویی
نوشته‌های پراکنده
چرند و پرند
من و اژدر
رادیو آدم‌ها
گفت‌وگو
مینیمال
پیوندها
سایت دانای کل
 سایت چلچراغ
 پادکست رادیوچل
 کافه چای کوفسکی
 یعقوب کذاب
 Khers
 نیکولا
 یک دختر ترشیده
 کافه کافکا
 یک گلوله برای ژنرال
 یک تماس بی پاسخ
 




Powered By
BLOGFA.COM
...