من حافظه افتضاحی دارم و این روزها بیشتر متوجهش شدهام و بابتش بیشتر غصه میخورم. یک اضطراب تازه به آن مجموعه قبلیها اضافه شده است؛ آلزایمر گرفتن. اما حالا نمیخواهم با آه و ناله درباره این قضیه حوصله شما را سر ببرم (شاید بپرسید پس مگر مرض داری که برای گفتن یک چیز دیگر چنین مقدمهای مینویسی، که باید عرض کنم خیر، مرض ندارم، حال ویرایش کردن متنم را ندارم.) میخواستم بگویم با این حافظه ضعیف، بعضی لحظهها در ذهنم میماند. مثال؛ در صحنهای از سریال «بزنگاه»، صابر (حمید لولایی) که از دست دختر جوانش عصبانی شده، او را صدا میزند، اما دختر میترسد و جلو نمیرود. صابر -با استفهام انکاری- میگوید: «دختر چرا میترسی، مگه من تا حالا دست روت بلند کردم؟»
از بچگی، از نوجوانی، خیلی اخلاقگرا بودم (که البته آنطور که فکر میکردم هم سراسر خوبی نیست)، و مدام مراقب حرکتها و رفتارهایم بودم؛ در همهحال، چه پیش خانواده، چه در جمع، چه تنها در کوچه و خیابان، سعی میکردم مودب باشم. به خاطر شکل تربیتم، خیال میکردم اگر اینطور باشم همه به من احترام میگذارند، و از آن مهمتر، همه متوجه «شخصیت» من میشوند. این تربیت تا مدتها با من بود؛ حتی هنوز هم هست، شاید کمی کمرنگتر.
حالا در خلوت خودم، وقتی با دوستهای خودم -بهویژه آنها که باهاشان مدتهاست ارتباطی ندارم- حرف میزنم (بله، من چنین چیزی را تصور میکنم)، ازشان میپرسم که دختر/پسر مگر من بهت بدی کرده بودم که از من میترسی؟ مگر من گولت زدم، بهت دروغ گفتم، بهت توهین کردم، ازت سوءاستفاده کردم، با تو بد بودم یا ... که چنین خیالهایی درباره من داشتی؟ میدانید، خیلی غمگنانه است که عمری خوب باشی و دربارهات بد فکر کنند.
پینوشت: روزگاری، وقت نوجوانی، از این آهنگ شهرام کاشانی خوشم میآمد. بعد از سالها، امروز شنیدمش دوباره. حالا دوستش ندارم؛ من تمام عمر نگرانی اصلیم این بود که گریه کسی را درنیاورم. البته این تکهاش خوب است: «وقتی رفتی، همه دنیام دلواپسی بود»
روزنوشت