سلام خانم دکتر
چند وقتی است حالمان خوش نیست. البته خیال نکنید به همین خاطر بوده که برایتان چیزی نوشتیم، نه؛ راستش را بخواهید چند روز پیش شنیدیم جایی درددل کردهاید، ما هم هوایی شدیم چیزکی بنویسیم. مخصوصا اینکه بار آخر هم گلایه کرده بودید چرا تا به حال چیزی برای من ننوشتی. شما که خوب ما را میشناسید، نمیتوانیم رک و مستقیم مثل آدمیزاد حرفمان را بزنیم. باید بپیچیم لای لفافهای، استعارهای، قصهای چیزی تا با خودمان کنار بیاییم که حالا میتوانیم این را منتشر کنیم. ما اگر بلد بودیم خودمان را بروز بدهیم که حال و روزمان اینطور نمیشد. دلخور که میشویم، میرویم توی خودمان؛ میخوریم حرفمان را. انگار که دهانمان را طلسم کرده باشند، هیچ صدایی ازش بیرون نمیآید. یک عمر چوب همین ساکت ماندن را خوردیم. چه چیزهایی را از دست دادیم سر زبانی که ناگهان قفل میشد، و چه آدمهایی را.
از بچگی ترسم این بود که نکند کسی را برنجانم، نکند کسی از من ناراحت باشد. یا از اینها بدتر، نکند اشتباهی ازم سر بزند. چه اشتباهی؟ مهم نبود؛ هر کاری که دیگران میگفتند اشتباه است، خطرناک است، و همه آن «نباید»ها. آنقدر ما را امر و نهی کردند که خیال کردیم فقط کافی است آدم خوبی باشیم تا خوشبخت شویم. این را قبلا هم بهتان گفته بودیم، خاطرتان هست؟ لبخندی از سر دلسوزی زدید و یک «آخی» هم ضمیمهاش کردید. بچه بودیم، و هنوز هم بچهایم. بزرگ شدن کار ما نبود.
آدمیزاد زاده اشتباه است. این را نمیدانستم. حالا کمتر سعی میکنم بقیه را نصیحت کنم که فلان کار را بکنند یا نکنند. دیر فهمیدیم که یکوقتهایی باید اشتباه کرد. یکوقتهایی باید بیرون از خط نقاشی کرد، باید سیگار کشید، باید نگران همسایه نبود، باید شیطنت... نکردیم اما. به خودمان سخت گرفتیم و از خوشی زدیم، به این امید که داریم «درست» رفتار میکنیم. لذت نبردیم از نگرانی اینکه فردا چه میشود. میخواهم بگویم من اشتباه نکردم ولی پر بودم از اشتباه. من اشتباه کردم ولی اشتباهی نبودم.
خانم دکتر راستی کجایید شما؟ بیخبر رفتید و هیچوقت نشد درست و حسابی بگویید چه شد. نفهمیدیم آنطرف آب رفتید یا همینجا ماندگار شدید. ما خودمان هم میخواستیم برویم. یادتان که هست؟ شما خیال کردید شوخی میکنیم. یکی دیگر از گیرهای زندگیمان همین بود که شوخیهایمان را جدی و حرفهای دلمان را سرسری گرفتند.
فرصت داشتید برایمان بنویسید؛ ما بیپاسخ نمیگذاریم.
تکگویی