فاخته جان
ببخش مرا که بلد نبودم تو را داشته باشم. داشتم مزه مزه میکردم شیرینیات را، از لحظهها حظ میبردم، اما تو خواستی جام را سر بکشم. و من مردد ماندم، لکنت زبان گرفتم، حرف در گلویم ماسید. نتوانستم خیلی حرفها را برایت بگویم. حرفهایی که روی دلم سنگینی میکرد. شاید هم میشد نگفت و ماند، ماند و صبر کرد؛ میبایست رِندی به خرج میدادم، ولی من آدمش نبودم. نخواستم بند من شوی، دلت را گیر کنم برای خودم. فاخته جان، من کولهبارم سبک بود، دستم خالی. روی آن را نداشتم که قدمی جلو بگذارم. اینها را نگفتم، که بعضی حرفها گفتنی نیستند. آن زمستان را یادت هست؟ دستهایم بیحس شدند در سرما، در مراقبت از تو، اما نگفتم. فقط نگاهت کردم. چه حرفی میماند برای من وقتی تو میخندی. این روزها غمم گرفته که نمیبینمت، که دوری؛ و بدتر اینکه میترسم ندیدنت بیشتر از اینها به درازا بکشد. غم دوری از تو به کنار، غصهام این است که لبخندت برای کسی دیگر میشود. این فکرها آشوبم میکند. اما راستش هنوز نمیدانم چه حجمی از قلبت را پر کردهام، خبر ندارم در دلت چقدر پررنگم. کاش برایم تعریف کنی، بگویی وقتی ترانهای را میشنوی، به من فکر میکنی؟ که این بار دیگر مردد نمیمانم، با همان کولهبار خالی راه میافتم به سمتت؛ فرقی ندارد اینجا یا هزارها کیلومتر آنطرفتر.
تکگویی