فاخته جان
شهر حسابی شلوغ شده و مردم از صبح خروسخوان تا بوق سگ میدوند و توی همدیگر میلولند، تا بلکه تهش پول دندانگیری نصیبشان شود. اما راستش گاهی وقتها خیال میکنم بعضیهاشان درست و حسابی نمیدانند با آن پول چطوری خوش بگذرانند و یا اصلا با آن چکار کنند. یا یک زمانهایی هم هست که آنقدر خسته و کوفته از کار شدهاند که دیگر نا ندارند کاری کنند. من هم جدا از اینها که نیستم، جزو همین آدمها هستم. فقط گمانم فرقم با آنها این است که من کمتر کار میکنم و مدام به فکر آن خوشی ته ماجرا هستم. اوضاع من به عکس بقیه شده. شبها که میخوابم، یا بهتر بگویم، توی جایم دراز میکشم و استرسهای کار و آینده میآیند سراغم، راه حلم این است به تو فکر کنم؛ به اینکه کنار هم به دیوار تکیه دادهایم و داریم میخندیم، و من که از خندهات قند توی دلم آب میشود، طاقت نمیآورم و بغلت میکنم. تو که غریبه نیستی، راستش اینها را توی خواب هم میبینم. اگر از من بپرسند شیرینترین لذت دنیا چیست، بدون معطلی میگویم بغل کردن. تمام آدمها میگویند باید در زندگی عاشق بود؛ من مخالفم. آخر، پیدا کردن عشق و یا حتی کسی که از ته دل دوستش داشته باشی و دقیقا همانی باشد که تو میخواهی، خیلی سخت و دور از ذهن است. اگر نظر من را بخواهی، عقیدهام این است که آدم باید کسی را داشته باشد که بغلش کند. در حلقه کردن دستها دور کمر، دست بردن لای موها و محکم چسبیدن به او جادویی وجود دارد که در یک لحظه مثل هالهای دورت را میگیرد و پاهایت را از زمین جدا میکند؛ مثل اینکه داری پرواز میکنی و در یک حس لطیف و خوشایند جاودانی غوطهوری.
تکگویی