Smiley face
 دانشگاه

این شعر را وقتی وارد دانشگاه شدم گفتم. کسانی که دانشگاه‌شان خارج از مرکز شهر بوده این شعر را بیشتر و بهتر درک می‌کنند. دانشگاه‌هایی که بسیار دور از مرکز شهر، در وسط بیابان ساخته شده‌اند. خودم هم می‌دانم شعر ساده‌ای است، اما هر کس آن را خواند لبخندی روی لبش آمد و از لحن شعر و از مفهومش خوشش آمد. دوست دارم شما هم نظرتان را راحت بگویید.

دانشگاه

پشت دریاها دانشگاهی است

که در آن پنجره‌ها رو به بیابان باز است

فرغونی خواهم ساخت

فارغ از کارت سوخت

دور خواهم شد از این شهر شلوغ

و در آن هیچکسی نیست در کویر برهوت

فرغون من را به پارکینگ ببرد

 

باک فرغون خالی

و دانشگاه پر از دانشجوی قلابی

من فقط می‌خوانم

نه به آبی‌ها دل خواهم بست، نه به قرمزها

چه خرس‌هایی که سر از خاک به در می‌آرند

و در آن سرمای پاییزی، دانشجویان

درنمی‌آیند از توی کلاس‌هاشان

 

پشت دانشگاه پارکی است

که درِ آن رو به خرس‌ها و گرگ‌ها باز است

دانشگاه جای استادانی است

که به فیش حقوق آخر ماه می‌نگرند

دست هر دانشجویی توی حیاط

یک عدد ساندویچ است

 

رو به دانشگاه راهی نیست...

منوریل باید ساخت


شعر

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۸۹/۱۱/۲۷ |
 قابل قبول نیست

در حیاط دانشگاه داشتم با یکی از دخترهای کلاس صحبت می‌کردم.

- فرید چند تا دوست دختر داری!؟

- هیچی.

- گفتم بگو چند تا؟

- باور کن من دوست دختر نداشتم و ندارم.

- ببین، به من دروغ نگو، یعنی تو با هیچکس دوست نیستی؟ خالی نبند، بگو چند تا؟

وقتی می‌بینم به هیچ وجه حرفم قبول نمی‌کند و صحبت‌های من هم بی‌فایده است، می‌گویم: « 3 تا!». لبخندی می‌زند و می‌گوید: «خیلی پررویی!»

داشتم به این فکر می‌کردم که چرا حرفم را باور نکرد؟ چرا وقتی راستش را گفتم قبول نکرد ولی وقتی دروغ گفتم به راحتی پذیرفت. شاید به این دلیل بود که با توجه به شرایط جامعه‌ی ما جواب دومم بسیار قابل قبول‌تر از جواب اولم بود!


روزنوشت

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۸۹/۱۱/۲۶ |
 دوچرخه

بعضی از خاطره‌ها در ذهن حک شده‌اند و هر وقت که اراده کنی مثل یک فیلم جلوی چشمانت قرار می‌گیرند... (انگار من هم اسیر کلیشه شدم! این جمله‌ها و این مقدمه‌ها را همه شنیده‌اید و خوانده‌اید و حفظ شده‌اید! پس بگذارید بدون این جمله‌های تکراری خاطره‌ام را تعریف کنم)

شش ساله بودم که پدرم را با یک دوچرخه‌ی آبی رنگ در دستانش در کوچه دیدم که لبخندی روی لب داشت و به طرف من می‌آمد. خیلی خوشحال بودم. اما برای استفاده از دوچرخه باید رکاب زدن را یاد می‌گرفتم و اینکه چطور سوارش بشوم. البته با وجود دو کمکی که به چرخ عقب بسته شده بود، کار راحتی داشتم و دوچرخه‌سواری را خیلی زود یاد گرفتم. چند وقتی گذشت و پدرم یکی از کمکی‌ها را درآورد.

بعد از یکی دو ماه که من به راحتی با همان یک کمکی دوچرخه‌سواری می‌کردم، پدرم تصمیم گرفت که من را مستقل کند که بدون نیاز به کمکی بتوانم رکاب بزنم و دوچرخه‌سواری کنم. اول من نمی‌خواستم که کمکی را دربیاورم اما با اصرار پدر و برادر گرامی راضی شدم. پدرم کمکی را باز کرد و گفت حالا سوار شو. من ترسیده بودم! یعنی از زمین خوردن می‌ترسیدم. به هر حال روی زین دوچرخه نشستم ولی حرکت نکردم. به برادرم گفتم: «از پشت زین دوچرخه رو آروم بگیر و من که رکاب زدم دنبالم بیا یه وقت من نیفتم!» برادرم قبول کرد. پایم را روی رکاب گذاشتم، نگاهی به پشتم کردم و برادرم را که دیدم پشت زین را گرفته خیالم راحت شد و رکاب زدم. تمام حواسم به این بود که تعادلم را از دست ندهم. وقتی چند قدمی جلو رفتم نگاهی به پشت سرم انداختم و برادرم را دیدم که کنار پدرم ایستاده و می‌خندد! همان‌جا تعادلم را از دست دادم و افتادم!

حالا که به این خاطره فکر می‌کنم می‌بینم که ما بعضی وقت‌ها برای شروع یک کار، به یک نفر نیاز داریم که کنارمان باشد، حتی اگر کمکی هم نکند، این "بودن" او کنار ما به ما قوت قلب می‌دهد و باعث می‌شود با خیال راحت کار را انجام دهیم.


روزنوشت

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۸۹/۱۱/۲۰ |
 قسمتی از یک داستان نوشته نشده

ساعت دوازده بیدار می‌شوم. یک چایی و شیرینی می‌خورم و به اتاق می‌روم. کتاب "داستان کوتاه"، دفترچه و چند برگه‌ی کوچک را از کیفم درمی‌آورم. صفحه‌های دفترچه را ورق می‌زنم و نگاهی سرسری به‌شان می‌اندازم. کتاب را باز می‌کنم تا بخوانم ولی انگار حال و حوصله‌اش را ندارم. فکر می‌کنم به خاطر این است که تازه بیدار شدم و هنوز حالم درست سر جایش نیامده. یکی از برگه‌ها را برمی‌دارم و خودکار را دستم می‌گیرم. می‌خواهم چیزی بنویسم ولی نمی‌دانم چه می‌خواهم بنویسم! کمی کاغذ را خط‌خطی می‌کنم و چند کلمه‌ی تکراری را می‌نویسم. بعد یکدفعه و نمی‌دانم از کجا کلمه‌ها، و بهتر بگویم، جمله‌هایی به ذهنم می‌آیند و تصمیم می‌گیرم بی‌هیچ کم و کاستی آن‌ها را روی کاغذ بیاورم. جمله‌هایی که هر چه فکر کردم نفهمیدم ناگهان از کجا آمدند، انگار که یک نفر دارد آن‌ها را به من می‌گوید. من هم نوشتم، بدون آن که به جمله‌ها فکر کنم...

« عزیزم اینجا هیچکس زنده نیست. باور کن که من هم حالم خوب نیست. حالا می‌خواهی برگردی اینجا برای چه؟ می‌دانم که دلتنگی داری، گونه‌هایت بعضی وقت‌ها تر می‌شود، دلت اینجاست، اما باور کن ارزش ندارد. زندگی اینجا خسته‌ترت می‌کند. همین. اگر کمی صبر کنی من هم می‌آیم پیش تو. اگر برگردی هیچ اتفاقی نمی‌افتد، هیچ چیزی عوض نمی‌شود. منطقی باش، اینجا...»

و بعد از این کلمه‌ی آخر دیگر هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسد و من نمی‌توانم جمله را تمام کنم. نمی‌دانم، شاید این یک قسمت از داستانی باشد که من بعدها می‌نویسم.


روزنوشت

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۸۹/۱۱/۱۶ |
 یادداشتی برای خودم

دلم می‌خواست بنویسم، اما چیزی به ذهنم نمی‌رسید، هیچ موضوعی پیدا نکردم. به سرم زد که بروم سراغ کتاب و دفترهای دوره‌ی دبیرستان و نگاهی بیندازم و ببینم آن موقع‌ها، گوشه کنار و اول و آخر کتاب‌ها چه چیزهایی نوشته‌ام. راستش من دوست داشتم در صفحه‌های خالی و اول یا آخر کتاب‌های درسی چیزی بنویسم و یادداشتی بگذارم؛ البته فقط در کتاب‌های درسی. وقتی به آن‌ها نگاه کردم، دیدم تمام فکرم شده بود کنکور و رفتن به دانشگاه! یک جمله‌ای هم که خیلی تکرار کرده بودم این بود: "من شب و روز درس می‌خونم/ تا پشت کنکور نمونم!" در واقع بیشتر از اینکه درس بخوانم، به خودم تلقین می‌کردم که در دانشگاه قبول می‌شوم و باید این کار را انجام بدهم!

فکر می‌کردم که بعد از رفتن به دانشگاه همه چیز درست می‌شود و سختی‌ها تمام می‌شوند. چند وقت پیش که با یکی از دوستانم راهی دانشگاه بودیم، می‌گفت: « تا اونجا که یادمه به ما می‌گفتن سختی واسه کنکوره و وارد دانشگاه که بشی راحتی و مثل قیف می‌مونه، یه طرفش تنگه و اون طرفش گشاده، ولی چیزی که ما الآن داریم می‌بینیم یه لوله‌ی سرتاسر باریک و تنگه و هیچ دهنه‌ی گشادی هم وجود نداره، ما هم وسط این لوله گیر کردیم!» راست می‌گفت، ذهنیت من هم همین بود.

وقتی داشتم دفترها را نگاه می‌کردم، چشمم افتاد به دو نقاشی؛ از  اثرات خواندن مجله‌ی "بچه‌ها...گل‌آقا" بود! خودم کشیده بودم، اولی کاریکاتور سهراب سپهری بود و بعدی کاریکاتور پدرم! بعد از اینکه نقاشی‌ها را دیدم دیگر یادداشت‌هایی که در دفتر و کتاب‌ها بود را گذاشتم کنار. انگار که هدفم از زیر و رو کردن کتاب و دفترها، دیدن آن دو نقاشی بود.


روزنوشت

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۸۹/۱۱/۱۴ |
 مادربزرگ

چند روزی می‌شد که مادربزرگ مهمان خانه‌ی ما بود. مادربزرگ با آن قد کوتاه و موهای حنا گذاشته، با آن صورت پر از چین و چروک. ولی هنوز رنگی از مهربانی در چهره‌اش موج می‌زند. بعضی وقت‌ها دلم برایش تنگ می‌شود؛ فقط بعضی وقت‌ها. وقتی کنارش می‌نشینم و برایم از رنج‌هایی که طی این سالیان دراز کشیده است می‌گوید، دلم می‌خواهد گریه کنم. و حالا... چرا باید روزگارش اینطور باشد؟ این سوالی است که پدرم همیشه از خودش می‌پرسد و جوابی برایش پیدا نمی‌کند.

مشکلات مادربزرگ من بیشتر از آن است که بشود نوشت. اصلا مشکلات مادربزرگ که نوشتن ندارد. موضوع این است که حالا نگهداری از او سخت شده است. تا آنجا که همه با هزار و یک بهانه از نگه داشتنش سر باز می‌زنند. اما دخترهایش با وجود همه‌ی این سختی‌ها هنوز هم از او مراقبت می‌کنند.

می‌خواهم بروم کنار مادربزرگم بنشینم؛ آخر دلم برایش تنگ شده.

 

چاپ شده در روزنامه‌ی جام جم _ ضمیمه‌ی چار دیواری _ خانه‌ی بر و بچه‌ها  ۴/۸/۱۳۸۸


داستانک

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۸۹/۱۱/۰۸ |
 خاص بودن یا نبودن؛ مسئله این نیست

اول فکر کردم تو اشتباه می‌کنی، اما حالا که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم که آنقدرها هم بی‌راه نگفتی که "تو یه کم خاصی". درست گفتی، من معمولی نیستم. دلیلش را وقتی فهمیدم که بیشتر به آدم‌های دور و برم نگاه کردم. و دیدم در بین آدم‌هایی که پیشینه‌شان را فراموش کرده‌اند، ایرانی بودن‌شان را از یاد برده‌اند و عربی و یا غربی شده‌اند، آدم‌هایی که فرق کوروش کبیر را با زرتشت نمی‌دانند، من کمی خاص هستم. دیدم در بین کسانی که با واژه‌ی فرهنگ به هیچ وجه آشنایی ندارند، در بین دانشجویانی که "صف ایستادن" را هنوز یاد نگرفته‌اند، داشتن فرهنگ را در مدل مو و موبایل می‌بینند، من کمی خاص هستم. در بین آدم‌هایی که دروغ گفتن عادت‌شان شده، کتاب خواندن فراموش‌شان شده، از حقیقت فرار می‌کنند و نمی‌توانند به حرفی که خلاف نظرشان است گوش بدهند، من کمی خاص هستم.

اگر بخواهم همین‌طور پیش بروم، از این هم "خاص‌تر" می‌شوم! مسئله این نیست که من آدم خاصی هستم، مسئله این است که من با چنین افرادی فرق دارم، و از این بابت بسیار خوشحالم.


روزنوشت

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۸۹/۱۱/۰۳ |
درباره وبلاگ
این آدم دو پا من هستم. هرچه در اینجا می‌خوانید حاصل قلم نصف و نیمه‌ام است. ضمن این‌که همه نوشته‌ها یک خیالپردازی هستند و بس. بخش «گفت‌وگو» هم که تکلیفش معلوم است.
منوی اصلی
صفحه اول
شناسنامه
نامه برقی
بایگانی
تیترهای وبلاگ
بایگانی
مهر ۱۴۰۴
تیر ۱۴۰۴
فروردین ۱۴۰۴
اسفند ۱۴۰۳
دی ۱۴۰۳
آذر ۱۴۰۳
آرشيو
دسته‌بندی موضوعی
روزنوشت
داستان کوتاه
داستانک
شعر
تک‌گویی
نوشته‌های پراکنده
چرند و پرند
من و اژدر
رادیو آدم‌ها
گفت‌وگو
مینیمال
برچسب‌ها
تنهایی (3)
عاشق (2)
فاخته جان (2)
پیوندها
سایت دانای کل
 سایت چلچراغ
 پادکست رادیوچل
 کافه چای کوفسکی
 یعقوب کذاب
 Khers
 نیکولا
 یک دختر ترشیده
 کافه کافکا
 یک گلوله برای ژنرال
 یک تماس بی پاسخ
 




Powered By
BLOGFA.COM
...