ساعت دوازده بیدار میشوم. یک چایی و شیرینی میخورم و به اتاق میروم. کتاب "داستان کوتاه"، دفترچه و چند برگهی کوچک را از کیفم درمیآورم. صفحههای دفترچه را ورق میزنم و نگاهی سرسری بهشان میاندازم. کتاب را باز میکنم تا بخوانم ولی انگار حال و حوصلهاش را ندارم. فکر میکنم به خاطر این است که تازه بیدار شدم و هنوز حالم درست سر جایش نیامده. یکی از برگهها را برمیدارم و خودکار را دستم میگیرم. میخواهم چیزی بنویسم ولی نمیدانم چه میخواهم بنویسم! کمی کاغذ را خطخطی میکنم و چند کلمهی تکراری را مینویسم. بعد یکدفعه و نمیدانم از کجا کلمهها، و بهتر بگویم، جملههایی به ذهنم میآیند و تصمیم میگیرم بیهیچ کم و کاستی آنها را روی کاغذ بیاورم. جملههایی که هر چه فکر کردم نفهمیدم ناگهان از کجا آمدند، انگار که یک نفر دارد آنها را به من میگوید. من هم نوشتم، بدون آن که به جملهها فکر کنم...
« عزیزم اینجا هیچکس زنده نیست. باور کن که من هم حالم خوب نیست. حالا میخواهی برگردی اینجا برای چه؟ میدانم که دلتنگی داری، گونههایت بعضی وقتها تر میشود، دلت اینجاست، اما باور کن ارزش ندارد. زندگی اینجا خستهترت میکند. همین. اگر کمی صبر کنی من هم میآیم پیش تو. اگر برگردی هیچ اتفاقی نمیافتد، هیچ چیزی عوض نمیشود. منطقی باش، اینجا...»
و بعد از این کلمهی آخر دیگر هیچ چیزی به ذهنم نمیرسد و من نمیتوانم جمله را تمام کنم. نمیدانم، شاید این یک قسمت از داستانی باشد که من بعدها مینویسم.
روزنوشت