Smiley face
 مادربزرگ

چند روزی می‌شد که مادربزرگ مهمان خانه‌ی ما بود. مادربزرگ با آن قد کوتاه و موهای حنا گذاشته، با آن صورت پر از چین و چروک. ولی هنوز رنگی از مهربانی در چهره‌اش موج می‌زند. بعضی وقت‌ها دلم برایش تنگ می‌شود؛ فقط بعضی وقت‌ها. وقتی کنارش می‌نشینم و برایم از رنج‌هایی که طی این سالیان دراز کشیده است می‌گوید، دلم می‌خواهد گریه کنم. و حالا... چرا باید روزگارش اینطور باشد؟ این سوالی است که پدرم همیشه از خودش می‌پرسد و جوابی برایش پیدا نمی‌کند.

مشکلات مادربزرگ من بیشتر از آن است که بشود نوشت. اصلا مشکلات مادربزرگ که نوشتن ندارد. موضوع این است که حالا نگهداری از او سخت شده است. تا آنجا که همه با هزار و یک بهانه از نگه داشتنش سر باز می‌زنند. اما دخترهایش با وجود همه‌ی این سختی‌ها هنوز هم از او مراقبت می‌کنند.

می‌خواهم بروم کنار مادربزرگم بنشینم؛ آخر دلم برایش تنگ شده.

 

چاپ شده در روزنامه‌ی جام جم _ ضمیمه‌ی چار دیواری _ خانه‌ی بر و بچه‌ها  ۴/۸/۱۳۸۸


داستانک

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۸۹/۱۱/۰۸ |
درباره وبلاگ
این آدم دو پا من هستم. هرچه در اینجا می‌خوانید حاصل قلم نصف و نیمه‌ام است. ضمن این‌که همه نوشته‌ها یک خیالپردازی هستند و بس. بخش «گفت‌وگو» هم که تکلیفش معلوم است.
منوی اصلی
صفحه اول
شناسنامه
نامه برقی
بایگانی
تیترهای وبلاگ
بایگانی
تیر ۱۴۰۴
فروردین ۱۴۰۴
اسفند ۱۴۰۳
دی ۱۴۰۳
آذر ۱۴۰۳
مهر ۱۴۰۳
آرشيو
دسته‌بندی موضوعی
روزنوشت
داستان کوتاه
داستانک
شعر
تک‌گویی
نوشته‌های پراکنده
چرند و پرند
من و اژدر
رادیو آدم‌ها
گفت‌وگو
مینیمال
پیوندها
سایت دانای کل
 سایت چلچراغ
 پادکست رادیوچل
 کافه چای کوفسکی
 یعقوب کذاب
 Khers
 نیکولا
 یک دختر ترشیده
 کافه کافکا
 یک گلوله برای ژنرال
 یک تماس بی پاسخ
 




Powered By
BLOGFA.COM