چند روزی میشد که مادربزرگ مهمان خانهی ما بود. مادربزرگ با آن قد کوتاه و موهای حنا گذاشته، با آن صورت پر از چین و چروک. ولی هنوز رنگی از مهربانی در چهرهاش موج میزند. بعضی وقتها دلم برایش تنگ میشود؛ فقط بعضی وقتها. وقتی کنارش مینشینم و برایم از رنجهایی که طی این سالیان دراز کشیده است میگوید، دلم میخواهد گریه کنم. و حالا... چرا باید روزگارش اینطور باشد؟ این سوالی است که پدرم همیشه از خودش میپرسد و جوابی برایش پیدا نمیکند.
مشکلات مادربزرگ من بیشتر از آن است که بشود نوشت. اصلا مشکلات مادربزرگ که نوشتن ندارد. موضوع این است که حالا نگهداری از او سخت شده است. تا آنجا که همه با هزار و یک بهانه از نگه داشتنش سر باز میزنند. اما دخترهایش با وجود همهی این سختیها هنوز هم از او مراقبت میکنند.
میخواهم بروم کنار مادربزرگم بنشینم؛ آخر دلم برایش تنگ شده.
چاپ شده در روزنامهی جام جم _ ضمیمهی چار دیواری _ خانهی بر و بچهها ۴/۸/۱۳۸۸
داستانک