دلم میخواست بنویسم، اما چیزی به ذهنم نمیرسید، هیچ موضوعی پیدا نکردم. به سرم زد که بروم سراغ کتاب و دفترهای دورهی دبیرستان و نگاهی بیندازم و ببینم آن موقعها، گوشه کنار و اول و آخر کتابها چه چیزهایی نوشتهام. راستش من دوست داشتم در صفحههای خالی و اول یا آخر کتابهای درسی چیزی بنویسم و یادداشتی بگذارم؛ البته فقط در کتابهای درسی. وقتی به آنها نگاه کردم، دیدم تمام فکرم شده بود کنکور و رفتن به دانشگاه! یک جملهای هم که خیلی تکرار کرده بودم این بود: "من شب و روز درس میخونم/ تا پشت کنکور نمونم!" در واقع بیشتر از اینکه درس بخوانم، به خودم تلقین میکردم که در دانشگاه قبول میشوم و باید این کار را انجام بدهم!
فکر میکردم که بعد از رفتن به دانشگاه همه چیز درست میشود و سختیها تمام میشوند. چند وقت پیش که با یکی از دوستانم راهی دانشگاه بودیم، میگفت: « تا اونجا که یادمه به ما میگفتن سختی واسه کنکوره و وارد دانشگاه که بشی راحتی و مثل قیف میمونه، یه طرفش تنگه و اون طرفش گشاده، ولی چیزی که ما الآن داریم میبینیم یه لولهی سرتاسر باریک و تنگه و هیچ دهنهی گشادی هم وجود نداره، ما هم وسط این لوله گیر کردیم!» راست میگفت، ذهنیت من هم همین بود.
وقتی داشتم دفترها را نگاه میکردم، چشمم افتاد به دو نقاشی؛ از اثرات خواندن مجلهی "بچهها...گلآقا" بود! خودم کشیده بودم، اولی کاریکاتور سهراب سپهری بود و بعدی کاریکاتور پدرم! بعد از اینکه نقاشیها را دیدم دیگر یادداشتهایی که در دفتر و کتابها بود را گذاشتم کنار. انگار که هدفم از زیر و رو کردن کتاب و دفترها، دیدن آن دو نقاشی بود.
روزنوشت