Smiley face
 تصمیمت را بگیر

اتاق حسابی ساکت و آرام است؛ آنقدر آرام که صدای تیک تاک عقربه‌ی ثانیه شمار ساعت دیواری را به راحتی می‌شود شنید. انگار ساعت دیواری دارد با من حرف می‌زند. دارد به من می‌گوید که فقط چند ساعت باقی مانده. من باورم نمی‌شود که امروز آخرین روز سال ۱۳۸۹ است. یعنی به همین زودی سیصد و شصت و پنج روز و شش ساعت آمد و رفت؟ و باز ساعت دیواری سعی می‌کند با همان صدای تیک تاک به من بگوید که: بله! البته آن شش ساعت هنوز تمام نشده!
همیشه این وقت‌ها یک حس و حال عجیبی دارم. انگار که یک کاری باید انجام بدهم؛ جدا از خانه تکانی و چیدن هفت سین و خرید کردن. انگار باید تصمیمی بگیرم، باید قولی به خودم بدهم. یک تصمیم برای سال جدید، یک قول به خودم برای بهتر شدن. کمی سخت است. شاید ویژگی‌های اخلاقی بد که در وجود ماست را نتوان به طور کل از بین برد اما اگر تلاش کنیم دست‌کم آن‌ها را می‌توانیم کاهش دهیم. و یادمان باشد من و تو جامعه را تشکیل می‌دهیم و فرهنگ جامعه‌ از من و تو آغاز می‌شود. پس بیایید با هم یک تصمیم بگیریم و از خودمان شروع کنیم تا جامعه‌ای با فرهنگ را تشکیل دهیم.
ساعت دیواری دارد می‌گوید لحظه‌ی تحویل سال نزدیک است؛ تصمیمت را بگیر!

روی این ثانیه‌ها
جای این قافیه‌ها
یه سبد یاس می‌ذارم
یه سبد اقاقیا

عید نوروز مبارک


روزنوشت


نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۸۹/۱۲/۲۹ |
 نیمکت

روی نیمکت پارک که می‌نشینم، تمام نگاهم سبز می‌شود. انگار شهری که سیاه و سفید بوده جای خودش را به یک رنگین کمان داده. از تماشای محیط اطرافم لذت می‌برم؛ از این برگ‌های زرد کوچکی که زیر این درخت افتاده‌اند، تا آن دو کودکی که کنار هم تاب می‌خورند. اینجا حال و هوای دیگری دارم.
کاغذ و قلم را برمی‌دارم و شروع می‌کنم به نوشتن: «روی نیمکت پارک که می‌نشینم، تمام نگاهم سبز می‌شود...»


چاپ شده در روزنامه‌ی جام جم - ضمیمه‌ی چار دیواری - خانه‌ی بر و بچه‌ها  ۳/۳/۱۳۸۹


داستانک

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۸۹/۱۲/۲۶ |
 بیست و دو

گاهی وقت‌ها دلت می‌گیرد، بدون اینکه خودت هم متوجه باشی. اینکه  فقط یک هفته تا عید باقی مانده و همه در جنب و جوش هستند هم تاثیری ندارد. من که هنوز بوی عید را حس نکردم. اما سال‌های قبل اینطور نبود، و اگر روزها را هم نمی‌شمردم و بیرون هم نمی‌رفتم و هیچکس هم خبرم نمی‌کرد، بازهم می‌فهمیدم صدای پای بهار را. روی صندلی عقب تاکسی نشسته‌ام و بیرون را نگاه می‌کنم و بی‌هوا گریه‌ام می‌گیرد؛ من تا به حال بی‌هوا گریه‌ام نگرفته بود اما انگار این بار فرق می‌کرد...

پی‌نوشت: این متن را در تاریخ 22 اسفند 1388 نوشتم.


روزنوشت

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۸۹/۱۲/۲۲ |
 عزیزخان

اسمش پرویز بود ولی همه به او "عزیزخان" می‌گفتند؛ خودش دوست داشت "خان" صدایش کنند. از نظر مالی وضعیت خوبی نداشت، با این حال هیچ‌وقت خودش را از تک و تا نمی‌انداخت و طوری وانمود می‌کرد که انگار هیچ مشکلی ندارد. با آن شندرغاز پولی که از بانک می‌گرفت سعی می‌کرد ظاهرش را حفظ کند. لباس‌های شیک می‌پوشید و درست مثل روزهای جوانی‌اش با همه شوخی می‌کرد. همه‌ی کسانی که او را می‌شناختند دوستش داشتند. نزدیک عید که می‌شد یکی دو نفر می‌آمدند و خانه‌اش را تر و تمیز می‌کردند. به هرکس که برای عید دیدنی به خانه‌اش می‌آمد یک اسکناس نو و تا نخورده می‌داد، و بیشتر از اینکه مهمان‌ها از گرفتن عیدی خوشحال شوند، خودش از عیدی دادن لذت می‌برد.
چون "عزیز" بود همه به او "عزیزخان" می‌گفتند.


داستانک

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۸۹/۱۲/۱۸ |
 عروسک‌ها

سلام مهشید جان، حالت خوب است؟ چه خبرها؟ باورم نمی‌شود بعد از این‌همه سال دارم برای تو نامه می‌نویسم. اینکه چطور آدرست را پیدا کردم بماند. اما حسابی دلم برایت تنگ شده. اوضاع و احوال من اینجا بد نیست؛ چند ماهی هست که دیگر کارهایم روبراه شده. شما آنجا چه کار می‌کنید؟ مامان حالش خوب است؟ بابا چطور؟ هنوز هم وقتی کارت لنگ باشد خودت را برایش لوس می‌کنی!؟ یادش بخیر! راستی که چه دورانی داشتیم! چقدر روزهای خوبی بود؛ بدون دغدغه و استرس، بدون گرفتاری و مشکل، انگار که دو تا بال روی شانه‌های‌مان داشتیم و هر وقت اراده می‌کردیم بال می‌زدیم و پرواز می‌کردیم. چه راحت و بدون هیچ شیله پیله‌ای حرف‌های‌مان را می‌زدیم. از هم قهر می‌کردیم و فردا دوباره توی حیاط که چشم‌مان به هم می‌افتاد خنده‌مان می‌گرفت! بعد یادمان می‌رفت که دیروز با هم قهر کردیم و قرار است تا قیامت با هم حرف نزنیم! من نقاشی می‌کشیدم و تو با عروسک‌هایت حرف می‌زدی. به قول خودت "قد یه آسمون" عروسک داشتی!

راستی هنوز هم عروسک‌هایت را داری؟ یا انداختی‌شان گوشه‌ی انباری و دارند خاک می‌خورند؟


تک‌گویی

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۸۹/۱۲/۱۲ |
 پیامک سفارشی

چند وقت پیش یکی از دوستان پیامکی داد و از من خواست یک پیام تبریک تولد برایش بفرستم. گفتم من از این پیامک‌های تبریک تولد ندارم و اگر بخواهم تولد کسی را تبریک بگویم خودم یک متن کوتاه -در حد و اندازه‌ی پیامک- می‌نویسم و برای او می‌فرستم. نوشت: «پس فکر کردی واسه چی به تو گفتم؟ واسه اینکه یه چیزی بنویسی دیگه!» از او چند دقیقه‌ای مهلت خواستم. بعد از ده دقیقه متن زیر را برایش فرستادم:

«کیک تولد برای همه شیرین است، حتی برای آدم‌های بد. تو هم مثل کیک باش تا برای همه فقط طعم شیرینت باقی بماند»


روزنوشت

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۸۹/۱۲/۰۶ |
 ته‌سیگار

یادم است هر وقت عموها و عمه‌ها در خانه‌ی مادربزرگ جمع می‌شدند، من و پسر عمویم برای اینکه حوصله‌مان سر نرود، دم درِ خانه می‌نشستیم و به آدم‌ها و رفت و آمدشان نگاه می‌کردیم. اگر خوش شانس بودیم و جوی آبِ جلوی خانه جاری و روان بود، هر کدام یک چوب بستنی برمی‌داشتیم و در جوی می‌انداختیم و حرکت‌شان را دنبال می‌کردیم. هر کدام مسیر بیشتری را می‌رفت برنده می‌شد. برای پیدا کردن چوب بستنی تمام کوچه را زیر و رو می‌کردیم. گاهی وقت‌ها چوب بستنی‌ها نایاب می‌شدند و ما مجبور می‌شدیم بازی را با ته‌سیگارها انجام بدهیم. در آن صورت برای پیدا کردن وسیله‌ی بازی‌مان کار سختی نداشتیم و فقط کافی بود زیر پای‌مان را نگاه کنیم تا از میان انبوه ته‌سیگارها هر کدام که بهتر بود را برداریم. آن روز هم همین‌طور شد. مثل همیشه ته‌سیگارها را در جوی انداختیم و شروع کردیم به تعقیب آن‌ها. دویدیم و دویدیم تا ته‌سیگارها رسیدند به مردی که در جوی آب خوابش برده بود...

آن روز هیچ کدام‌مان برنده نشدیم.


داستانک

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۸۹/۱۲/۰۱ |
درباره وبلاگ
این آدم دو پا من هستم. هرچه در اینجا می‌خوانید حاصل قلم نصف و نیمه‌ام است. ضمن این‌که همه نوشته‌ها یک خیالپردازی هستند و بس. بخش «گفت‌وگو» هم که تکلیفش معلوم است.
منوی اصلی
صفحه اول
شناسنامه
نامه برقی
بایگانی
تیترهای وبلاگ
بایگانی
مهر ۱۴۰۴
تیر ۱۴۰۴
فروردین ۱۴۰۴
اسفند ۱۴۰۳
دی ۱۴۰۳
آذر ۱۴۰۳
آرشيو
دسته‌بندی موضوعی
روزنوشت
داستان کوتاه
داستانک
شعر
تک‌گویی
نوشته‌های پراکنده
چرند و پرند
من و اژدر
رادیو آدم‌ها
گفت‌وگو
مینیمال
برچسب‌ها
تنهایی (3)
عاشق (2)
فاخته جان (2)
پیوندها
سایت دانای کل
 سایت چلچراغ
 پادکست رادیوچل
 کافه چای کوفسکی
 یعقوب کذاب
 Khers
 نیکولا
 یک دختر ترشیده
 کافه کافکا
 یک گلوله برای ژنرال
 یک تماس بی پاسخ
 




Powered By
BLOGFA.COM
...