Smiley face
 هزینه مالیدن را بپردازید


همه‌چیز عوض شده. حتی همین بقال سر کوچه‌مان هم که خودش به خودش می‌گفت سوپرمارکت، دیگر نیست؛ چند ماه پیش جمع کرد و رفت. یعنی می‌خواهم بگویم تغییرات خیلی ریشه‌ای بوده. البته از حق نگذریم این همسایه سمت راستی (البته از پنجره که بیرون رو نگاه کنم می‌شه سمت چپ، روبروی ساختمون که وایسم می‌شه راست. کدوم درسته؟)، فقط همین یه نفر عوض نشده و با اقتدار خودش و پیشینه و اصالتش را حفظ کرده و کماکان با همان شلوار کوردی می‌آید بیرون. یعنی می‌خواهم بگویم اگر کسی پایبند به اصولش باشد دیگران را به دکمه‌اش می‌گیرد و کار خودش را می‌کند. اما این همسایه روبرویی (ساختمونی که اون‌طرف کوچه باشه هم همسایه حساب می‌شه؟) از وقتی پژو پارس خریده، از همان دور دستی تکان می‌دهد و می‌رود. بله درست حدس زدید، اینجا پایین شهر است و هنوز پژو پارس برای خودش ابهتی دارد و ماشین شاخی محسوب می‌شود. همین چند روز پیش یک دستگاه تویوتا کمری 2007 دم ساختمان ما پارک کرده بود، بعد همسایه‌ها ریخته بودند توی کوچه و از هم می‌پرسیدند: «این "ماشین خارجیه" برای کیه؟». حدود سیزده سالی می‌شود آپدیت نشده‌اند. یک همسایه دیگر هم داشتیم که مواد می‌فروخت، البته از این کله‌گنده‌ها نبود، خرده‌فروشی می‌کرد؛ اصلا مشخص بود دست خیر دارد و فقط برای اینکه دست معتادان محل جلوی این و آن دراز نشود دارد فعالیت می‌کند. آن بینوا هم رفت از اینجا. یا آن ساختمان آنطرف کوچه چسبیده به همین روبرویی ما (این‌یکی که دیگه همسایه نیست؟)، یک حاج آقایی است خیلی متین و موقر، با همه کوچه هم سلام و احوالپرسی می‌کند. همین یک ماه پیش وقتی داشت با ماشینش از حیاط خانه‌اش بیرون می‌آمد، تقی زد، یا بهتر است بگویم مالید به ماشین واحد بغلی ما. بعد فکر می‌کنید چکار کرد؟ یک لحظه پیاده شد این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کرد ببیند توی کوچه کسی هست یا نه، و وقتی مطمئن شد هیچکس نیست، سوار ماشین شد تا حرکتش را ادامه بدهد، غافل از اینکه خدایی هست، حالا اگر خدایی هم نباشد عباس آقا که هست. عباس آقا واحد بغلی ما است که یکی از عمده فعالیت‌هایش در طول روز این است که از پنجره خانه‌شان بیرون را دید بزند. در نتیجه ایشان از طبقه سوم تمام حرکات حاج آقا را زیر نظر داشت و درجا مچش را گرفت. پسر عباس آقا هم مثل پلنگ پرید و رفت حاج آقا را یقه کرد و گفت چرا مالیدی. و سوال اصلی‌تر این بود که چرا وقتی مالیدی فرار کردی. واقعا هم سوال بجایی بود، آدم وقتی می‌مالد به جایی، دست‌کم باید هزینه‌اش را بپردازد.
خلاصه که بد روزگاری شده، حسابی با دو دست کلاهتان را بچسبید.

 

پ.ن: نمی‌دانم چه ماجراییست که هر سال روز تولدم تنها هستم. در نتیجه کادویی هم نمی‌گیرم. امسال تنهاتر از همیشه بودم.
پ.ن 2: اگر از یاد من نمی‌کاهید، حداقل یک پیامی نشانی آدرسی شماره‌ای چیزی بگذارید.
پ.ن 3: فقط ماییم و جدول و رویاهامون...

روزنوشت


برچسب‌ها: همسایه, ‌ طنز, شوخی, آدمها
نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ |
 نامه‌های بی‌جواب - 7


فاخته جان
هرچه بلد بودم از ذهنم پرید بس که ننوشتم. حکایت تنبلی نیست، که این روزها از فرط پرکاری نحیف‌تر هم شده‌ام. نمی‌دانم چرا مدام عرق می‌کنم. این روزها انگار دیوارهای خانه به هم نزدیک شده‌اند، خانه دم دارد، و امان از این سکوت که این خانه را و این اتاق را زیر سایه خودش کشیده. فاخته جان چرا این‌ها را دارم برای تو می‌گویم؟ شما که در حال کوچ هستید. گفتید دعا کنم رفتن ساده شود.‌ دیگر از آلودگی اینجا دور می‌شوید. می‌روید آنجا که تصویرهایش را فقط در کارت پستال‌ها می‌شود پیدا کرد. یادت است گفتم دست مرا هم بگیر، همراه خودت ببر مرا هر جا که شد. گفتم چیزی در بساط ندارم اما حاضرم هرچه هست را یک‌کاسه کنم و بدهم تا همراهت باشم. بگذریم. رفتی و من به خیالم که آن‌طرف‌ها هستی هنوز. هزار بار با خودم کلنجار رفتم که پیامی بفرستم یا نه –چرا حالا که فرسنگ‌ها دور شده‌ای دوباره یادت می‌انداختم خودم را، و خودم هم فکری می‌شدم. فاخته جان من راه و رسم عاشقیت بلد نبودم، نمی‌دانم چه شد که یکهو جاری شدی در رگ‌هایم. من که پی این حرف‌ها نبودم، داشتم با همین دلبرکان غمگین خودم سر می‌کردم، بیشتر هم شب‌ها؛ حرفی باهاشان نداشتم، دلم را می‌زدند و فقط زمان گرسنگی بدنم خواستنی بودند برایم. پس چرا به تو که می‌رسیدم دیگر خبری از بدن نبود، و تنها یک نگاه کافی بود. پر می‌شدم از نگاهت و هیچ چیز اضافه‌ای نمی‌خواستم. دیگر چه برسد به اینکه برایم خطی بنویسی،‌چه برسد به اینکه بفهمم ماجرایمان جدی است، چه برسد به اینکه بفهمم من همانم که دلت لک زده لبخندش را. ببخشید فاخته جان پرحرفی کردم. گفتم هرچه بلد بودم از ذهنم پرید؛ دروغ نبود، حرفی ندارم بگویم، این کلمه‌ها را تو می‌نویسی.

راستی مرا که می‌شناسید، خودخواهم و حسود. هر روز دعا می‌کنم بمانید.

 

تک‌گویی


برچسب‌ها: نامه, فاخته جان, عاشق, دوری
نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۹۹/۰۱/۱۹ |
درباره وبلاگ
این آدم دو پا من هستم. هرچه در اینجا می‌خوانید حاصل قلم نصف و نیمه‌ام است. ضمن این‌که همه نوشته‌ها یک خیالپردازی هستند و بس. بخش «گفت‌وگو» هم که تکلیفش معلوم است.
منوی اصلی
صفحه اول
شناسنامه
نامه برقی
بایگانی
تیترهای وبلاگ
بایگانی
مهر ۱۴۰۴
تیر ۱۴۰۴
فروردین ۱۴۰۴
اسفند ۱۴۰۳
دی ۱۴۰۳
آذر ۱۴۰۳
آرشيو
دسته‌بندی موضوعی
روزنوشت
داستان کوتاه
داستانک
شعر
تک‌گویی
نوشته‌های پراکنده
چرند و پرند
من و اژدر
رادیو آدم‌ها
گفت‌وگو
مینیمال
برچسب‌ها
تنهایی (3)
عاشق (2)
فاخته جان (2)
پیوندها
سایت دانای کل
 سایت چلچراغ
 پادکست رادیوچل
 کافه چای کوفسکی
 یعقوب کذاب
 Khers
 نیکولا
 یک دختر ترشیده
 کافه کافکا
 یک گلوله برای ژنرال
 یک تماس بی پاسخ
 




Powered By
BLOGFA.COM
...