سلام فاخته عزیزم
تا به حال دستم به نوشتن نمیرفت، دل نداشتم چیزی برایت بگویم و تعریف کنم چه روزگاری دارم. حالا هم شک دارم این نامه را بخوانی، چه برسد که انتظار جواب داشته باشم. قرار هم نیست جوابی بشنوم؛ اینجا خودم را مینویسم، برایت بیپرده از حال و احوالم میگویم، و آنچه این روزها حس میکنم. من به طرز عجیبی با آدمهای این روزها بیگانهام، این است که میروم گوشهای کز میکنم و توی ذهنم با خودم حرف میزنم. با فیلمها دیالوگ برقرار میکنم و کتابهای داستان را سوالپیچ. راستش اینطور نیست که خودم را تافته جدا بافته بدانم، یا خیال کنم مانند برهای بیدست و پا و البته معصوم، میان گرگها سرگردانم. شاید هم آدمها با من غریبهاند. از احساس نمیشود راحت حرف زد، کلمهها همه چیز را خراب میکنند. نباید از جوشش قلب چیزی به شما گفت، تا مبادا خیال کنید دیگر کارتان با من تمام شده. برای همین است که ترجیح میدهم به جای کلمهها، از نگاهم استفاده کنم. اما میدانید، لذتها همیشگی نیستند؛ نمیشود مدام و بیوقفه نگاهتان کرد. نگاهها هم کوتاه و گذرا هستند. فقط دستها میتوانند جای کلمهها را بگیرند. دستها حرف را بهتر و راحتتر منتقل میکنند. کافی است سرانگشتانم بخزند لای دستهایت، با لاک روی ناخن بازی کنند، کف دست را نوازش کنند. آنوقت هر انگشت، یک من میشود. و اینطوری هر دست پنج برابر من میتوانند حرف بزنند.
تکگویی