یک جایی تنها میمانی. اولش همه خیلی خوب هستند؛ قایمباشک بازی میکنید با هم، گرگم به هوا، استپ هوایی و به هر چیز مسخرهای با هم میخندید. عقربهها راه میافتند، میچرخند و میروند. توی مدرسه سعی میکنند راهنماییات کنند، بین کلاسها لواشک و آلوچه میخوری، با بقیه بچهها فوتبال بازی میکنی، استاد را دست میاندازید و توی سر و کله هم میزنید. بلوغ و چیزهای کمی جدیتر میآیند سراغت. شیطنتها پررنگتر و خوشرنگتر میشوند، سیگار میزنی ببینی این دود چه مزهای دارد که همه امتحانش میکنند، فکر بزرگ شدن توی سرت است، دنبال دوست از یک جنس دیگر میگردی و بعدش هم مدرک به دست میروی سراغ دانشگاه؛ جدیترتر، بزرگترتر.
کمکم همه سرشان میرود توی لاکشان، چون انگار دنیایشان دارد عوض میشود. هنوز حال و احوال هست، هنوز گاهی دست هم را میگیرید، هنوز شاید قرار هم بگذارید، ولی خب، شکل و فرمش عوض میشود. نزدیک نیستید انگار. فکرها با هم فرق دارند. نگاهها یک جور دیگر شده. همه چشمها و صورتها را شستهاند و دیگر گوشه لبشان ماکارونی نریخته. نمیفهمی وقتی از عشق حرف میزنند از چه حرف میزنند، نمیفهمند وقتی از آدمها حرف میزنی از چه حرف میزنی. گیج میشوی؛ خوب کدام است بد کدام. اینکه برای کار و پول باید اینطور باشی خوب است، یا اینکه دلت میخواهد مثبت باشی بد است.
هنوز همهتان گرگم به هوا بازی میکنید، قایمباشک بازی میکنید و استپ هوایی. فقط انگار قواعد بازی عوض شده. آخرش یا باید یاد بگیری و با آنها بازی کنی، یا بروی کنار. هر چند فرقی هم ندارد؛ در هر صورت یک جایی تنها میمانی.
محض معاشرت: از مامانم قهر کردم، میخوام برم یه کانال درست کنم.
رپبازی: دوستها دور میشن تو روزهای سخت.
روزنوشت
داشتم به آشغالها فکر میکردم. راستی خوش به حال آشغال؛ خیالش راحت است بابت آشغال بودنش. کسی اگر بهش بگوید آشغال، گله نمیکند، حتا شاید خوشش بیاید و لبخند هم بزند. اگر آشغال بودم با کلی آشغال دیگر دوست میشدم. دیگر لازم هم نبود کلی کار کنم؛ هر جا که میشد لم میدادم. تازه اگر جایم مناسب نبود، یکی میآمد من را جمع میکرد. اگر آبم هم میریخت، اصلن مهم نبود. شب هم یکی میآمد میگذاشتت توی کیسهی تمیز، سر ساعت میبردت دم در. تازه آن موقع کیف اصلی شروع میشد؛ میرفتیم پیش کلی آشغال دیگر. وقتهایی میزند به سرت که چرا من آشغال نشدم. حیف. بعضی چیزها استعداد میخواهد. یا مثلن بعضی وقتها خیال میکنم گرگها خوشبختترین موجودات روی زمین هستند. گرگ شخصیت دارد، جذبه دارد، کلی طرفدار دارد. عکسش را روی ماشینها میچسبانند، پوسترش هم که مدام به در و دیوار میزنند. کاش من گرگ بودم. آنوقت بدون اینکه نگران چیزی یا کسی باشم، پاره میکردم؛ مهم هم نبود کی و چی را، مهم این بود که گرگ باشم. یکی از خوبیهایش این است که همیشه گوشت تازه خوراکت میشود؛ چون توی هر گلهای، هر چقدر هم کوچک، برهی سفیدی پیدا میکنی که نتواند زیاد تند بدود. یا یکی از آن پیرهایش را انتخاب میکردی که نای راه رفتن نداشته باشد. پیرها گوشت بیشتری دارند، ولی خب عوضش برهها تر و تمیز هستند. کلی چیز دیگر هست که آرزو داشتم مثل آنها باشم. ولی نشد. خیلی غمانگیز است. ولی بدبختی اصلی این است که آدم هم نشدم. از این هم بدتر؟ خیلی باید درمانده و بیچاره باشی که حتا نتوانی آدم شوی. چقدر من مفلوکم که آرزویم شده آدم بودن. اگر آدم میشدم قبل از هر چیزی، خیالم بابت آدم بودنم راحت بود، کلی غذای خوشمزه میتوانستم بخورم، با کلی آدم دیگر دوست شوم و روی کاناپه لم بدهم و ...
نوشتههای پراکنده