نامهی شماره سه
دلم برایت تنگ شده.
خواستم قبل از سلام و احوالپرسی و هر حرف و صحبتی، همین را برایت بنویسم تا یادم نرفته، تا احساسم هنوز زنده است. البته این جمله هم بیخاصیت شده؛ یک زمانی برای خودش کلی اعتبار و شخصیت داشت، قد کف دست احساس پشتش خوابیده بود، ارج و قرب داشت. اما از بد روزگار، اینیکی هم مثل خیلی چیزهای دیگر خراب شده. بیمصرف. شده مثل همان سلام و احوالپرسی تعارفی. کسی تره هم برایش خرد نمیکند. همهچیزمان دارد خشک و خالی میشود، بیروح، الکی. نمیخواهم حرف قدیمیها را بزنم، نمیخواهم زیاد به عقب برگردم؛ همین چند سال پیش، قبل از غوغای این آیکنهای دیالوگ شکل، دورهی همان گوشی گوشتکوبی معروف. قبلتر از آن نمیروم، که قابل مقایسه نیست با حال و هوای این روزها. همان وقتها که دلمان دل بود. هنوز میتپید، جای اینکه باطری داشته باشد. و ما هم که نگران شارژ، هر چند وقت یک بار وصلش کنیم به یک نفر دیگر. عصر، عصر تکنولوژی است؛ جملهای که هر بار بشنوی، تلخیاش بیشتر میشود. دستکم برای من. نه که همه دیجیتالی شدهاند، من این وسط حکم همان گوشی گوشتکوبی را دارم که غریب مانده؛ خریدار ندارد.
ببخش که پرحرفی میکنم؛ حرف زیاد است، دل پر. خواستم بگویم این وسط و میان این شلوغی، دیگر کسی برای کسی نامه نمینویسد. راستی غمانگیز نیست؟ اینکه همه چیز کوتاه شده، پیامکی، یک جملهای. گاهی خبری از کلمه هم نیست و جوابمان را باید از یک شکلک روی صفحهی گوشی بگیریم. مسخره است، نه؟ منطقیاش را حساب کنی، فقط یک دیوانهی تمام عیار میتواند به فکر نامه نوشتن باشد. غمی نیست، بگذار بگویند دیوانهام. وسط اینهمه عاقل و روشنفکر، یک دیوانه جایی را نمیگیرد. میخواهم برایت بنویسم، کمی احساست را قلقلک بدهم، و هواییات کنم تو هم نامه بنویسی؛ جای تاچ کردن و فوروارد و استیکر. دلم به این خوش است که تو هنوز اسیر این چیزها نشدی، هنوز شادی توپ دولایه و طعم قسمت کردن بستنی دوقلو را یادت هست. دلم به بودن کسی مثل تو خوش است؛ که میدانی وقتی کسی بهت میگوید «دلم برایت تنگ شده»، چه حالی دارد.
نوشتههای پراکنده
پینوشت: ایستگاه یک آدم پنج ساله شد. این نامه هم تقدیم به همهی کسانی که همراه این ایستگاه بودند.
روی اعصاب راه رفتند، توی لیست گذاشتند، خط نزدند و من ماندم و یک جادهی هفتصد و پنجاه کیلومتری. سرم درد میکرد، فحش میدادم، حال رفتن نداشتم، حس حرف زدنم نبود. ولی حق انتخابی نداشتم؛ باید راهی میشدم. رسم زمین همین است؛ راهیات میکند، چه بخواهی چه نخواهی. رسم روزگار، بازی سرنوشت. اسم زیاد دارد، شما هر طور دوست دارید صدایش کنید. فهمیدم اگر هم گند نباشی، غم میریزند توی قلبت.
قرار بود چهار پنج روز بمانیم و برگردیم. به چند نفر که نزدیکتر بودند بهم، پیام دادم و گفتم یک هفته نیستم. و خب حتمن آنقدری بزرگ شدهاید که بدانید فقط رفتن با خودتان است؛ البته توی این مورد حتا همینش هم دست خودم نبود. نمیدانستیم تا چه وقت باید بمانیم؛ روی هوا. بچهها مدام گمانهزنی میکردند. اصلن آدمها آمدهاند تا گمانهزنی کنند، شایعه بسازند، حرف بزنند. چندان هم مهم نیست چه موضوعی باشد، آخرش یک چیزی پیدا میکنند. یک جایی میرسد که میبینی به خودت و دور و وریهایت هم شک داری.
به قول بچهها، برای خودم "تو مخی" نرفتم. کز هم نکردم. خندیدم؛ به خیلی چیزها. مثلن به فحشهای جدیدی که مسافرهای آنجا تکیه کلامشان شده بود، به هزارپاها و مگسها که اتاق را پر کرده بودند، به فلان جای فلانی. بگذارید باادب باشم. خلاصه که دنبال پُرها رفتم و خالیها را به چپ حواله کردم. طعم سرما و مه و باران را هم چشیدم. بد نبود؛ فقط فهمیدم نمیشود زیر باران با کسی خوابید. بعضیها حرفهایشان قشنگ است، چون خودشان توی موقعیت نبودند؛ خیالپردازی است. اما من ترجیح میدهم جای اینکه رویایم را پازل بچینم، حقیقت را واضح ببینم.
دو هفته شد. کسی باورش نمیشد در حال برگشتنیم؛ حتا وقتی از آنجا زدیم بیرون، حتا وقتی بلیت خریدیم، حتا وقتی سوار قطار شدیم و حتا وقتی رسیدیم. میبینید چقدر مسخره است!؟ نه وقت رفتن باورم شد که میروم نه موقع برگشتن باور کردم دارم برمیگردم. همیشه چیزهای غیرمنتظره پشت ابری، کنج دیواری جایی قایم میشوند و یکهو غافلگیرت میکنند. شاید سخت، شاید اذیتکننده و شاید تجربهی جدید. گذشت. آخرش خوب راه را نگاه کردم و دیدم که دوست دارم سختی پیچ را با یک انتهای راحت.
رپبازی: تو زندهای برای یه زندگی کپل.
روزنوشت
اینجا قرار است تا چند لحظه دیگر بد و بیراه نوشته شود، پس بچهها را از جلوی دست و پا جمع کنید، به پدر و مادرتان هم بگویید بروند سریالشان را ببینند، خودتان هم اگر باادب هستید دیگر این وبلاگ را نخوانید. یکدفعه چشمهایم را باز میکنم و میبینم کار خاصی ندارم؛ یعنی خب کسی منتظرم نیست، حرفی نیست، ابری نیست، بادی نیست، مینشینم پای کامپیوتر. (حالا عجله نکنید، به جاهای خوبش هم میرسیم) البته باید میگفتم رایانه، ولی فعلن حالش را ندارم فارسی را پاس بدارم؛ ادب را هم. کلن روی مود این نیستم که چیزی را پاس بدارم. بیل بیلکش را میزنم و روشن میشود.گردش آیکنها، روشنی، من تنها. الآن حس و حال گفتن یک نوعی از شعر را دارم. باید بریزم بیرون دری وریها را. دلم میخواهد به یک کسی فحش بدهم. یک کسی خیلی روی اعصاب است. البته همچین کسی هم نیست، گندهاش نکنم الکی. ولی به هر حال یک کسی است. من علامت کسره و اینها را نمیگذارم، خودتان رعایت کنید. مغزم جواب نمیدهد. خیلی خودم را نگه داشتم که مانیتور هنوز سالم است. الآن توی دلتان میگویید طرف ... شده. خیلی بیادب هستید. شاید کمی خل شده باشم، ولی نه تا آن حد. اعصاب درست حسابی ندارم. اعصابم دچار ساییدگی شده است. یک لحظه صبر کنید الآن برمیگردم... ببخشید، رفتم برای خودم قهوه درست کردم، الآن هم دارم شکر میریزم. ما در قهوه معمولن شکر میریزیم. دنیا را هم باید با شکر خورد. فقط مشکلش این است که آب زیاد دارد، بعدش باید جیش کنی همان گوشهای جایی. روی همان کس جیش کنید بهتر است؛ همانی که چند خط پیش گفتم. کلید کرد به من. مهم نیست، میروم این چند روز هم یک طوری سر میکنم، ولی... بگذریم. شما هم سعی کنید عقده نداشته باشید و بگذارید بقیه زندگیشان را بکنند.
رپبازی: زندگی تلخه اما کافی نیست.
روزنوشت
چشمهایش پف کرده بودند. وسط اتاق پذیرایی خسته و بیرمق روی مبل ولو شده بود. مرد نا نداشت دستش را تکان بدهد؛ انگار تازه یک مسابقه دو ماراتن را تمام کرده و حالا دارد استراحت میکند. بین آنهمه اسباب و اثاثیه و ظرفهای شکسته شدهی روی زمین، سعی کرد نگاهش را روی کمد لباسها قفل کند. توی سرش آخرین جملهی فریادهای همسرش میچرخید: «من اینطوری راحتم». کمی تکان خورد و نگاهی به تابلوی روی دیوار انداخت. پلکهایش سنگین شدند و کمی بعد به خواب رفت. چند متر آنطرفتر همسرش دراز به دراز افتاده بود.
چشمهایش را که باز کرد، چند دقیقه طول کشید تا بفهمد کجاست. آرام از جایش بلند شد، به طرف میز توالت رفت و همه وسایل روی آن را توی سطل زباله ریخت. ساعت نه شب بود.
داستانک