Smiley face
 درست همان موقع


درست همین لحظه که مشغول خواندن این سطرها هستید، آن بیرون کلی آدم توی موقعیت‌های مختلفی دارند زندگی می‌کنند. حرف ساده‌ای به نظر می‌رسد اما آنقدرها هم سطحی نیست. می‌توانید پیش خودتان بگویید به من چه، یا حواله‌اش کنید به یک عضو شریف از بدن‌تان، اما بیایید کمی باادب باشیم. اصلن شاید هم واقعن به ما مربوط نباشد، ولی خب آدم است دیگر، فکری می‌شود.

مثلن همین چند ساعت پیش وقتی که من داشتم خط هفدهم یک متن را تایپ می‌کردم، صدایی از بیرون شنیدم و از روی کنجکاوی همانطور که پشت رایانه نشسته بودم، نگاهی به بیرون انداختم. فهمیدم درست همان موقع، دو تیم دارند فوتبال بازی می‌کنند، چند تا دوست دارند ساندویچ داغ می‌خورند، جایی کنسرتی بر پا است و کلی تماشاچی دارد، یک نفر سوار اتومبیلش با سرعت زیاد از آنجا دور می‌شود. درست همان موقع.

داشتم به این فکر می‌کردم چطور ممکن است یک اتفاق همه‌ی این آدم‌ها با موقعیت‌های مختلف‌شان را به هم مرتبط کند و مثل یک نخ آن‌ها را دور یک موضوع جمع کند. یا مثلن چطور می‌شود تمام خوشی لحظه‌ای آن آدم‌ها، جایش را به یک حس مبهم و دلهره‌وار بدهد. مثل داستان می‌ماند. درست همان موقع، انگار داری داستان می‌خوانی. انگار داری فیلم می‌بینی.


رپ‌بازی: بگو هنوز خنده‌ای هست...


روزنوشت

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۹۴/۰۸/۲۳ |
 برفک


اژدر می‌رود توی آشپزخانه، پفک و چیپس را از کابینت برمی‌دارد و توی سینی خالی می‌کند و می‌آید توی اتاق. می‌گویم: «باز اومدی جلوی من خارت خارت چیپس بخوری؟ خب برو کنار تلویزیون بذار من چار تا کلمه بنویسم.» دست به سینی جلوی من می‌ایستد؛ می‌گوید: «تلویزیون‌مون برفک نشون می‌ده.» بهانه می‌آورد، فقط می‌خواهد پیش من بنشیند. می‌گویم: «همون برفکا رو نگاه کن.» برمی‌گردد طرف پذیرایی و همانطور که دارد می‌رود، می‌گوید: «اگه می‌خواستم برفک ببینم که در یخچال رو باز می‌کردم.» حواسم بهش هست. می‌رود یک فیلم انیمیشن می‌گذارد توی دستگاه و می‌نشیند درست مثل یک بچه‌ی شش ساله پفک می‌خورد.

چند دقیقه بعد با یک پفک توی دهانش برمی‌گردد پیش من. انگار که ماتش برده باشد. گیج و ویج. معلوم نیست یک کشف بزرگ انجام داده یا توی تاریکی روحی چیزی دیده. یکدفعه و بدون هیچ مقدمه‌ای می‌گوید: «همه چی عوض شده.» نمی‌دانم از چه چیزی حرف می‌زند. تازه سرم گرم کار شده بود، ولی برای اینکه ناراحت نشود جوابش را می‌دهم: «اون فیلم واسه سن تو نیست.» آرام آرام پفکش را می‌خورد و قورت می‌دهد و می‌گوید: «می‌دونی؟ ما اون‌وقتا هیچی نداشتیم، ولی الآن کلی خاطره داریم. اینا همه‌چی دارن جز خاطره.» دست‌هایم را از روی کیبورد برمی‌دارم؛ حال نوشتن ندارم. از طرفی  می‌دانم اژدر دلش گرفته باز. این‌طور وقت‌ها حرف زیاد می‌زند. نمی‌خواهم اوضاع بدتر شود. بحث را عوض می‌کنم و می‌گویم: «راستی بازی چند چند شد؟» جواب نمی‌دهد. تا خود صبح باید بنشینم و حرف‌هایش را گوش کنم.


من و اژدر


پی‌نوشت: برای دانلود بازخوانی نامه‌ی شماره یک به اینجا بروید: «نامه‌ی شماره یک»

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۹۴/۰۸/۱۱ |
 هشتاد درصد


اینجا خلوت است، و شاید دلگیر. با این رنگ و روی سیاه و سفیدش. اما کاری نمی‌شود کرد، واقعیت همین است. اگر لبخندی چیزی باشد، از روی مسخره بودن اوضاع و شرایط است، نه از سر خوشی و روبراه بودن. همین است که مشتری کمتری دارد؛ آدم‌ها دوست ندارند دلتنگی را ببینند. آدم‌ها اهل جنوبی‌ترین و پایین‌ترین نقطه شهر هم که باشند، دل‌شان می‌خواهد قصه‌ی پری دریایی و کلبه‌ای وسط جنگل و حمام شیر را بشنوند. از گلدان‌هایی برای‌شان بگویند که اسم عجیب و غریبی دارند، از فرودگاه بین‌المللی و پروازهایش، از خوراکی‌های مدیترانه‌ای و میگو و خوراک خرچنگ. نوشتن از چیزهای ساده و دم دستی جذابیتی ندارد. باید افسانه تعریف کرد. بعضی‌ها بلندند خب؛ یعنی خودشان توی رختخواب هشت لایه خوابیده‌اند و فامیل‌های‌شان خارج هستند و بزرگ‌ترین دغدغه‌شان انتخاب رنگ لاک‌شان است. توی قصه‌های‌شان حتا قاتل‌ها هم شیک هستند. نه اینکه کلی فکر کنند داستان جذابی بنویسند، نه؛ چیزی دیگری بلد نیستند. تقصیری هم ندارند، چون وضعیت‌شان فرق می‌کند. مثلن نمی‌دانند بی‌پولی چه شکلی است.

اینجا خبری از دنیای شیرین آن‌ها و آدم‌ها نیست. اینجا حتا برای گریه کردن هم جای مناسبی نیست، چون چیز دندان‌گیری نصیب‌تان نمی‌شود. مصیبت‌نامه نداریم و کسی از دردهای جانکاه و شرایط سخت نمی‌نالد که شما هم بگویید "آخی..." و بعد هق هق آب قوره بگیرید. من کسی هستم که به خوراک خرچنگ می‌خندد، دسته گل لیلیوم نخریده، تا حالا ارتودنسی را از نزدیک ندیده و نمی‌داند در تمام شهر چند نفر گلدان‌های کالانکوا را می‌شناسند. اینجا یک نفر نشسته و دارد به وضعیت موجودش می‌خندد و با زندگی خودش، اوضاع و احوالش و آدم‌هایی که می‌بیند و چیزهایی که می‌خواند، شوخی می‌کند. هشتاد درصد حرف‌های اینجا شوخی است. این را باید سردر وبلاگم بنویسم. من با همه‌چیز، یواشکی و تابلو شوخی می‌کنم؛ ولی جلوی جمله‌ها علامت تعجب نمی‌گذارم.


رپ‌بازی: فقط فرقش اینه که چیزای من تیزه.

 

پی‌نوشت: یک ویرایش جدید از «نامه‌ی شماره یک» انجام شده. برای شنیدن، دانلود کردن، لایک زدن، کامنت گذاشتن و کارهای دیگر به صفحه‌ی رادیو آدم‌ها در ساند کلود بروید.


روزنوشت

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۹۴/۰۸/۰۹ |
درباره وبلاگ
این آدم دو پا من هستم. هرچه در اینجا می‌خوانید حاصل قلم نصف و نیمه‌ام است. ضمن این‌که همه نوشته‌ها یک خیالپردازی هستند و بس. بخش «گفت‌وگو» هم که تکلیفش معلوم است.
منوی اصلی
صفحه اول
شناسنامه
نامه برقی
بایگانی
تیترهای وبلاگ
بایگانی
مهر ۱۴۰۴
تیر ۱۴۰۴
فروردین ۱۴۰۴
اسفند ۱۴۰۳
دی ۱۴۰۳
آذر ۱۴۰۳
آرشيو
دسته‌بندی موضوعی
روزنوشت
داستان کوتاه
داستانک
شعر
تک‌گویی
نوشته‌های پراکنده
چرند و پرند
من و اژدر
رادیو آدم‌ها
گفت‌وگو
مینیمال
برچسب‌ها
تنهایی (3)
عاشق (2)
فاخته جان (2)
پیوندها
سایت دانای کل
 سایت چلچراغ
 پادکست رادیوچل
 کافه چای کوفسکی
 یعقوب کذاب
 Khers
 نیکولا
 یک دختر ترشیده
 کافه کافکا
 یک گلوله برای ژنرال
 یک تماس بی پاسخ
 




Powered By
BLOGFA.COM
...