اژدر به پشتی قرمز توی اتاق تکیه داده و زل زده به روبرویش؛ رفته توی فکر. اینطور وقتها صدایش نمیزنم. وقتی آدمی دارد با فکرهایش بازی میکند یا که خیالبافی میکند، نباید جفت پا پرید توی رویایش. پیش خودم خیال میکنم اگر حرفی بزنم، یکدفعه از آن حال و هوا بیرون میآید و دنیایش به هم میریزد؛ این است که ساکت میمانم و از جایم تکان نمیخورم. همانطور که نشسته و خیره شده، بیهوا میپرسد: «چرا میرن؟». من دستهایم روی کیبورد از حرکت میایستند، اما هنوز نگاهم روی مانیتور است. وانمود میکنم چیز عجیبی اتفاق نیفتاده. کم پیش میآید اژدر سوال بپرسد، پس وقتی صحبتش را پیش میکشد یعنی اوضاعش روبراه نیست.
دست از کار میکشم، میروم دو تا چایی دارچین میآورم و روبرویش مینشینم. دلش گرفته. خوب میدانم تا صبح هم که نگاهش کنم یک کلمه هم حرف نمیزند، پس خودم شروع میکنم: «قرار نیست تا همیشه باشن که. شاید بیحس شدن، حالشون خوب نیست، آسمون ابریه، خسته شدن، روزمرگی، تکرار. ما که باهاشون قرارداد نبستیم بمونن.» اینها واقعیت زندگی هستند و من تمامشان را مثل یک لیوان آب پرت میکنم توی صورت اژدر تا شاید به هوش بیاید. هرچند به این راحتی درست نمیشود. خودم از خودم میپرسم اصلن چرا وقتی به چیزی اصرار میکنیم، لج میکنند. اصرار به پوشیدن یک لباس، اصرار به دیدن، اصرار به ماندن، به نرفتن. گاهی وقتها فکر میکنم اگر اصرار کنیم دستشویی بروند، شب توی رختخوابشان جیش میکنند ولی دستشویی نمیروند.
اژدر ساکت شده. ای لعنت به تو، من هم فکری کرد. حالا اینهمه سوال، چرا اینیکی را پرسیدی. چی بگم بهت. چاییها از دهن افتادند، خودمان هم از دهن افتادیم. خسته شدهام. با لحن دلخور و کمی عصبانی میگویم: «ول کن تو هم. یه روز اومدن یه روز هم میرن.» این را میگویم و میپرم پشت کامپیوتر مینشینم و دوباره تایپ میکنم. سرم را میبرم توی مانیتور که حواسم پرت شود. اژدر سرش را میچرخاند سمت من و میپرسد: «چرا میآن؟».
من و اژدر
ی
ی