حدود سه ماه پیش بود که پدرم با صاحبخانهمان حرفش شد. حق با پدرم بود، هرچند که کمی تند برخورد کرد اما خب حرفش درست بود. صاحبخانهمان که میدانست در زمستان اوضاع خرید و فروش و اجارهی خانه اصلن روبراه نیست و پیدا کردنِ خانهای که دلخواه ما باشد خیلی سخت است، کرایه خانه را بالا برد. پدرم یک ماه سعی کرد با صحبت کردن، او را از خر شیطان پایین بیاورد ولی بیفایده بود. کار تا آنجا پیش رفت که یک دعوای حسابی جای آن گفتمان را گرفت و در نهایت با هزار بدبختی ما از آن خانه بیرون رفتیم. بعد از آن هم با هزار و یک بدبختی دیگر و حدود یک ماه سرگردانی خلاصه یک خانهی دیگر را اجاره کردیم. کرایهی این خانه با خانهی قبلی چندان تفاوتی نداشت، با این حال پدرم خوشحال بود که از دست آن صاحبخانه راحت شدیم.
آن اوایل که خانه را گرفته بودیم خیال میکردیم اوضاعمان بهتر میشود، اما دوران خوشی ما چندان دوامی نداشت. صاحبخانهی جدید دو هفته بعد از آن که ما کاملن در آنجا مستقر شدیم و خیالش از این بابت راحت شد، شروع کرد به وضع کردنِ قوانین و مقررات برای ما؛ اینطوری راه بروید، بلند حرف نزنید، فلان کار را بکنید، فلان کار را نکنید و ... .
حالا سه ماه است که ما داریم با همهی این قوانین و مقررات کنار میآییم، و پدرم سه ماه است هر شب خودش را لعنت میکند که با آن صاحبخانهی قبلی چنان رفتاری را کرد.
نوشتههای پراکنده