بعضی چیزهای کوچک آزارم میدهند؛ مثلن همین سنگریزهای که لای انگشت پایم گیر کرده. میخواهم هرچه زودتر از شرش خلاص شوم. آخر، همین چیزهای کوچک وقتی مثل دومینو پشت سر هم اتفاق بیفتند، آنقدر بزرگ میشوند که دیگر راه فراری برایت باقی نمیگذارند. آنوقت مثل آدمی میشوم که زخم برداشته و یک نفر که بالای سرش ایستاده، به زخم او میخندد.
نوشتههای پراکنده