باید بنویسم؛ هر چه که شده. حس ِ نوشتن دارم. خیال میکنم این حس ِ نوشتن، از روی جوگیریام است. به طور معمول وقتی نوشتهای میخوانم که -به قول برادرم- میرود توی مغزم، یا شعر قشنگی میشنوم، همچین حسی پیدا میکنم. راستی، مگر آدم حس را پیدا میکند؟
توی اتاقم، روی این صندلی که فقط به زور ِ بالشت میشود از آن استفاده کرد، نشستهام. پشت این کامپیوتری که هر 15دقیقه یک بار، صدای قیژ قیژش درمیآید و باید مثل آن صحنهی کلیشهای در بعضی از فیلمها، سیلی محکمی بزنم توی گوشش (البته گوش سمت چپش) تا دوباره ساکت شود. راستی، چرا در آن فیلمها کسی که سیلی میخورد ساکت میشود؟
چند هفته پیش میکروفونی خریدم تا بعضی از نوشتههایم را با صدای خودم ضبط کنم و یک آهنگ ملایم هم بگذارم پسزمینهاش؛ بعد بگذارم دیگران هم دانلودش کنند و بشنوند. اما هنوز هیچ غلطی نکردم. راستی، چرا برای توصیف انجام ندادن هیچ کاری، میگوییم «هیچ غلطی نکردیم» و چرا نمیگوییم «هیچ درستی نکردیم»؟
ساعت 1 بعد از نیمه شب است و من دلم گرفته و میخواهم با کسی حرف بزنم؛ البته نه هر کسی. به سه نفر زنگ میزنم و هر سه نفر خواب هستند؛ البته این گمان هم میرود که حال نکردهاند جوابم را بدهند. هرچند که اگر هم جواب میدادند، نمیفهمیدند حس و حال من را. فکر میکنم اینجور وقتها برای شنیدن حرفهایت، بهترین گزینه خواهرت است؛ که البته من ندارمش. راستی، چرا ما برای یادآوری و یا گفتن حرفی که یکدفعه یادمان آمده، میگوییم «راستی»؟
روزنوشت