توی خیابان، کنار جدول که ایستاده بودی و داشتی زیر لب میگفتی «چقدر مسخره، چه مزخرف»، یک نفر که آنطرف خیابان در حال قدم زدن بود، در آن تاریکی شب و شلوغی جمعیت چشمش به تو افتاد. آنوقت قدمهایش آهسته و آهستهتر شد و بعد ایستاد. تو جعبه کوچک آدامس را از جیبت بیرون آوردی و دو تا آدامسی که توی جعبه بود را انداختی توی دهانت و با قدمهای محکم و سریع رفتی آنطرف خیابان. او هنوز داشت نگاهت میکرد. تو رفتی سمت ایستگاه اتوبوس و روی یکی از صندلیها نشستی. او خیلی آرام چند قدم دیگر به طرفت آمد. مردد بود که بیاید کنارت بنشیند یا همانجا بایستد؛ داشت به این فکر میکرد که اگر به تو سلام کند، جوابش را میدهی یا نه. اتوبوسی که به آن ایستگاه میآمد، به طرف شرق میرفت؛ درست مخالف مسیر حرکت او. هنوز دودل بود با آن حالی که داشتی، پا پیش بگذارد یا نه. چراغهای اتوبوس را دید که کمکم داشتند به ایستگاه نزدیک میشدند. وقت زیادی برای تصمیم نداشت. تو با عجله زودتر از همه سوار شدی. او پیه دور شدن راه و سرمای هوا را به تنش مالید و سوار شد. هنوز تردید داشت. نگاهش روی تو بود، ولی آنقدر در حال و هوای خودت غرق بودی که اگر روبرویت هم میایستاد، باز هم متوجه نمیشدی. آدامست را محکم میجویدی و توی ذهنت انگار هنوز فحش و بد و بیراه میگفتی. سه ایستگاه بعد، از اتوبوس پیاده شدی و او هم به دنبال تو به راه افتاد. آنقدر قدمهایت را تند برمیداشتی که گاهی مجبور میشد بدود. همانطور که میرفتی، جعبه کوچک آدامس را با تمام توانت مچاله کردی و پرت کردی توی سطل زباله. آنوقت تردیدش بیشتر شد، و بین آدمها تو را گم کرد.
تو رفتی، و هیچوقت نفهمیدی که آن شب سرد زمستانی، یک نفر نگاهش مدام دنبال تو بود.
نوشتههای پراکنده