این بار که خواستی از روی پل عابر پیاده رد شوی، گامهایت را کمی کوتاهتر بردار. شاید یک نفر که شش ماه است تو را ندیده و هیچ نشانی هم از تو ندارد، آنطرف پل چهرهات را دیده و با ذوق و شوق فراوان -مثل یک سگ وفادار که برایش چوب پرت کردهای- دارد به سمت تو میدود. فکرش را بکن چه حالی میشود وقتی که میرسد به طرف دیگر پل، تو را ببیند که سوار تاکسی شدهای و داری از او دور میشوی. آنوقت تنها چیزی که نصیبش میشود، دودی است که چند لحظه پیش از اگزوز ماشین بیرون آمده و حالا جلوی چشمهایش را گرفته. تازه یک دقیقه هم باید مثل مجسمه آنجا بایستد تا شاید باورش شود که تو رفتی. بعد هم همانطور که دارد به طرف خانهاش میرود، مثل احمقها مدام برگردد و پشت سرش را نگاه کند؛ انگار که منتظر است یکدفعه تو آنجا ظاهر شوی و به او لبخند بزنی.
این بار کمی آهستهتر قدم بزن، که یک نفر مثل احمقها مدام پشت سرش را نگاه نکند.
نوشتههای پراکنده