والا ما که چیزی حالیمون نبود. اگه هم حالیمون میشد، از ترس ِ کمربند حرف نمیزدیم. آقامون... راستش خوبیت نداره پشت سرش حرف بزنیم، ولی خب روزگار واسهمون نذاشته بود. نه اینکه حرف من باشه، نه، آبجی و داداشم از من شاکیترن. داداش کوچیکم، کلی بدبختی کشید تا بره دانشگاه. آقام نمیذاشت؛ میگفت جای این خیالات مسخره، برو یه مکانیکی یا نجاری شاگردی کن یه چیزی یاد بگیری، یه پولی دربیاری. تا قبل از دانشگاه رفتنش هر روز دعوا داشت باهاش. اونم واسه خاطر اینکه از اینجا بره، خوب فکری کرد؛ توی انتخاب رشته، همه رو زد شهرستان. قبول شد و رفت. شیش ماه یه بار میاومد، دو روز میموند و برمیگشت. اونم به قول خودش «محض دیدنِ آبجی بلاکِش»؛ اینو به ناهید میگفت. نه اینکه ناهید از همه طرف میخورد، واسه همین اینجوری صداش میکرد. لقب داده بود به ما! به منم میگفت «تیر آهن ِ هیژده»! میگفت تو هر چی بشه، هر چی بزننت، بازم انگار نه انگار! راستش من که اصن نمیفهمیدم منظورش چیه! دیوونهی همین کارها بود؛ داستان بافتن، قصه نوشتن. حواسش جمع بود، سرش بالا. ولی خب، انگاری زیادی حواسش جمع بود. خیلی وقته ازش خبر ندارم. توی آخرین نامهای که ازش رسید، واسمون نوشته بود: «نگران نباشید، زیاد طول نمیکشه. بهار که بیاد، منم میآم.»
تکگویی