راستش را بخواهید درست ده روز پیش یاد شما افتادم. البته نه اینکه قبل از آن یاد شما نبودم، نه، اما بعضی روزها به نام بعضی اشخاص ثبت میشود. مثل ۳۰ آذر که در تقویم من به نام شماست. و این را هم میدانم که همیشه این روز به اسم شما خواهد ماند. فکر نکنید دارم از شما تعریف میکنم، نه، فقط دارم هرچه دربارهی شما در دلم مانده روی کاغذ مینویسم. شب یلدا که میشود، در هر کجا که باشم یاد شما میافتم، یاد مهمانیهایی که شما میگرفتید، یاد صحبتهایتان پای تلفن که نمیدانستید برای دعوت کردن به مهمانی شب یلدا باید از کجا شروع کرد، یاد سیزده به در، یاد خندههایتان... راستی آنجا هم میخندید؟ اوضاع آنجا چطور است؟ ما که بیخبریم از شما. شما چطور؟ از ما خبر دارید؟ از پسرهایتان که خبر دارید؟ میدانید آن باغی که دوستش داشتید را فروختند؟ میدانید از وقتی که رفتید ما هم دیگر شب یلدا دور هم جمع نمیشویم؟ همان روزی که رفتید و البته قبل از رفتنتان هم میدانستم و میدانستیم که بعد از شما دیگر... بگذریم. ما حالمان خوب است. دلمان قدری برایتان تنگ شده، که آن هم اگر بدانیم حالتان خوب است، رفع میشود. فقط میخواهم بدانید دلم نمیخواهد باور کنم که دیگر اینجا نیستید، برای همین به بهشت زهرا نمیروم.