امروز تو به خانهی ما میآیی. وقتی تو میآیی پیش ما، همه حالشان خوب میشود. البته شاید برای مادرم فرقی نکند یا بهتر بگویم، ترجیح میدهد با یکی از همشهریهای خودش همصحبت شود، تا با تو. اما بابا از آمدنت خوشحال میشود، حالش خوب میشود. خودش را آماده میکند؛ حمام میرود، صورتش را اصلاح میکند، به خودش عطر میزند و لباسهای خوبش را میپوشد. وقتی تو اینجایی، بابا سر کسی داد نمیزند و با کسی دعوا نمیکند، بیشتر از همیشه میخندد و خلاصه اینکه حالش خوب میشود. برادرم به روی خودش نمیآورد؛ یعنی میخواهد وانمود کند که برایش فرقی ندارد یا برایش مهم نیست، اما من میدانم که وقتی تو اینجایی، یک احساس دیگری دارد...
حالا باز هم انتظار داری وقتی تو میآیی خانهی ما، من حالم خوب باشد؟