چند وقت پیش که دنبال چیزی در حافظه کامپیوترم میگشتم، چشمم افتاد به عکسی از سال 91 یا 92. کنار پنج نفر دیگر توی کافهای نشسته بودیم و مطابق معمول عکاس من بودم؛ این بار البته داشتم سلفی میگرفتم. احتمالا به خاطر دستهای درازم که در چنین شرایطی کارکردی منوپادی پیدا میکنند. دارم به پهنای صورت میخندم همراهشان؛ طوری که دندانهایم درست شبیه دندانهای آن دایناسور معروف شده. من همیشه بدعکس بودهام و شاید اصلا برای همین بوده که به طور ناخودآگاه رفتهام پشت دوربین ایستادهام. اما حالا که نگاه میکنم خود تصور اهمیتی برایم ندارد؛ آن جمع قشنگ است، آن لبخندها، که تلخی ناپیدایی دارند. تلخیای که فقط همین شش نفر ازش خبر دارند.
عکس پرتم کرد به ده سال قبل، به دل روزهایی که غم بود اما کم بود. روزهایی که کولهام را میانداختم روی دوشم و چهل کیلومتر را با اتوبوس و مترو طی میکردم تا به بچهها برسم. و خیال میکردم همیشه روزگار همینطور است. دلم گرفت. به خاطر از دست رفتن آن روزها و گرفتار شدن لابهلای زندگی بزرگسالی. اما یک چیز دیگر هم به غمم اضافه کرد؛ از آن جمع، سه نفرشان حالا در نقطههای دیگری از این کره خاکی زندگی میکنند. البته از یک نفرشان هم بیخبرم و راستش چندان بعید نیست او هم رفته باشد.
چطور میروید؟ من یک سال است دارم فکر میکنم برای خلاصی از شر این شهر بروم جایی در شمال کشور، اما درباره آن هم هنوز به نتیجه نرسیدهام. راهی هم نیست، سیصد چهارصد کیلومتر فاصله است و میتوانم در عرض پنج ساعت خودم را به همین تهران کوفتی برسانم. چطور کل زندگیتان را در یک چمدان جا میدهید و میروید هزار هزار کیلومتر آنسوتر. گیرم اسباب و وسیلهها چیزهایی مادی باشند که جمع و خلاصه کردنشان راحت باشد، آدمها را چکار میکنید؟ من شاید چندان دوست صمیمیای نداشته باشم یا تعدادشان خیلی کم باشد اما حتی از همانها هم که شاید بیشتر از سالی دو یا سه بار نمیبینمشان نمیتوانم بگذرم؛ حتی از آنها که حالم را نمیپرسند.
نمیدانم. شاید چون «رفتن» سختم است این حرفها را میزنم. البته این را هم میدانم آنهایی هم که رفتهاند سنگدل نبودهاند؛ میدانم سختشان بوده، اشک ریختهاند و حتما در غربت هم غصه خوردهاند. شاید هم حالا اینطور فکر میکنم و به محض حرکت کردن و رفتن، آدمها را راحت جا بگذارم. اما هر چه هست، میدانم که من آدمِ ماندنم. دلم میخواست یکی باشد کنارش بمانم. یکی باشد که بماند. که سخت نگیریم این زندگی کوفتیِ نکبتی را. که من باور دارم بخش زیادی از لذت بردن از زندگی به حس درونی ما برمیگردد نه به آنچه داریم.
پینوشت 1: خیلی دلی نوشتم و بدون فکر زیاد. در واقع بلند بلند فکر کردم.
پینوشت 2: دو سال قبل نامهای به «متیو پری» نوشته بودم، که مضمونی مشابه آن جمله آخر را داشت. به سرم زد اینجا هم بگذارمش.
روزنوشت