من را دوره کردهاند که واقعیت را پرت کنند توی صورتم. من مثل مصدومهای توی فیلمهای سینمایی بودم که بیهوش افتاده کف زمین و آنها مثل تیم امداد با تمام توانشان سعی میکردند بیدارم کنند. حقیقت، حکم آبی را داشت که محکم میخورد توی صورتم. قبل از این، یکی دو بار آب را با دست پاشیده بودند ولی جواب نداده بود، حالا دیگر با پارچ آب میریختند؛ آن هم سه چهار نفری. من زیادی ایدهآلگرا هستم یا آنها خیلی راحت با جامعه کنار آمدهاند؟ هر آدمی خصوصیات خاص خودش را دارد، و من نمیتوانم قبول کنم کسی حرف زور بهم بزند. من برای پول بیشتر، دست به هر کاری نمیزنم، چشمهایم را نمیبندم و انعطافپذیر هم نیستم. بعضی حرفها توی کَت من نمیرود. آنها دورهام کرده بودند تا بگویند حرف من درست است، اما فایده ندارد. راستی اصلا چرا اینقدر خودم را مراقبم و مثل بقیه با این وضع کنار نمیآیم. با اینکه بابتش هزینه دادهام و قید خواستههایم را زدهام. یکی از آنها برمیگردد مستقیم توی صورت من نگاه میکند و میگوید: «تو تنهایی میتونی چیزی رو عوض کنی؟» درمانده از جواب، فقط لبخند میزنم. راست میگوید، واقعیت همین گهی است که دارم هر روز میبینم. همینی که نابینا هم باشی باز هم میبینیاش؛ هر روز یک یا چند نمونه. مثل همین امروز، همین چند دقیقه پیش.
آدمها مادیگرا هستند، اما خودشان انکار میکنند. دست خودشان هم نیست شاید؛ به طور ناخودآگاه از کسی که ندار باشد دوری میکنند. یک واکنش طبیعی و ذاتی. آدمها یکی را میخواهند، ولی اگر پیشنهاد دوستی داشته باشند، رد میکنند. اصرار هم فقط بدترش میکند. چقدر حرف دارم من!
رپبازی: کم مگه دیدی، نشد خسته چشمات؟
روزنوشت
پینوشت: عنوان پست برگرفته از قسمت هجدهم رادیو چهرازی.