چند وقتی است که تنها نانآور خانه شدهام. اژدر حال و احوالش به هم ریخته دوباره. صبحها دیر بیدار میشود، بیحوصله تلویزیون روشن میکند و بیهدف کانالها را بالا پایین میکند. اینها را روز جمعهای که توی خانه بودم، فهمیدم. اشتهایش هم کم شده. توی خانه دو وجبیمان قدم میزند میرود در یخچال را باز میکند، به محتویات ناچیز نگاهی میاندازد و برمیگردد و روی کاناپه ولو میشود. قبلنها کتاب دستش میگرفت، حالا این عادت هم از سرش افتاده. دیروز همانطور که جلوی تلویزیون دراز کشیده بود، رفتم کنارش و گفتم: «دردت چیه؟» مطابق معمول آهی کشید و سکوت کرد. حرف نمیزند و من میدانم توی دلش حرفها تلنبار شدهاند. از آنها نیست که جار میزنند یا با پرحرفی خودشان را خالی میکنند؛ هرچه است توی خودش میریزد، تا چند روز بالا پایینشان میکند و زمان میبرد تا مسالهها برایش هضم شود.
یک خیار قلمی از یخچال برداشت، پیشدستی را جلویش گذاشت و شروع کرد به پوست کندن. گفت: «خیار سر و شکل جالبی نداره، اصلن قشنگ نیست، به عکس موز.» من داشتم با گوشیام ور میرفتم. نفهمیدم از چی دارد حرف میزند. سرم را بالا آوردم که یعنی دارم گوش میکنم. همانطور خونسرد و آرام ادامه داد: «حتا خاصیت موز بیشتره. مزهش هم بهتره. ولی خیار از خودش چیزی نداره. تازه باید بهش نمک بزنی تا یه کم خوشمزه بشه.» چیزی نگفتم. یعنی راستش چیزی نداشتم که جوابش را بدهم. گاهی وقتها حرفهایش من را گیج میکند. این است که ترجیح میدهم فقط گوش بدهم. پوست کندنش که تمام شد، نمک را برداشت و پاشید روی خیار و با اشتها گاز زد. جوید و قورت داد. گفت: «با همه این حرفا، آدما خیار رو بیشتر از موز دوست دارن.» به نظرم حرفش مسخره میآمد. جواب دادم که این چیزها چرند است و اگر از صد نفر بپرسی، نود نفر میگویند عاشق موز هستند. گاز دوم را زد و همانطور که داشت میجوید، گفت: «آدما دروغ زیاد میگن.»
من و اژدر