چند سال پیش، نزدیک یک مرکز خرید ایستاده بودم؛ نمیدانم چرا و یا برای چه کاری. چشمم افتاد به یک دخترک که روی پلههای جلوی پاساژ نشسته بود و داشت با خانمی انگلیسی حرف میزد. خیال میکنم مادرش بود. رفتم جلو و گفتم چه جالب، با شما انگلیسی حرف میزند. یک چیزی شبیه همین حرفها از دهانم درآمد. و بعد گفتم من دنبال کسی بودم که با او انگلیسی تمرین کنم. این حرفها را که زدم، مادرش دیگر آنجا نبود. انگار که غیبش بزند. روی پاهایم خم شدم و به دختربچه گفتم میشود کمکم کند و گاهی وقتها با هم انگلیسی صحبت کنیم. در حالی که تلفن همراهی دستش بود، خندید و قبول کرد. داشتیم شماره تلفن رد و بدل میکردیم که سر و کله یک دختر همسن و سال خودم پیدا شد. به خیالم از همان اول ما را دیده بود ولی من تازه متوجه حضورش شده بودم. صورت مهربانی داشت. از جایم بلند شدم و سلام کردم. بیاختیار سر صحبت را با او باز کردم و با هم گرم گرفتیم. بعد دیگر حواسم از دختربچه پرت شد. انگار که از آنجا رفت. میدانید؟ واقعن چیز عجیبی نیست. یعنی خب این هم یک اتفاق معمولی بود، نه هیجانانگیز و نه غیرعادی. بعد از چند دقیقه دختر جوان بیخداحافظی یا حرف خاصی رفت داخل پاساژ، و من همانجا روی پلهها ماندم. آدم گاهی فکری میشود چرا بعضی صحنهها در ذهنش میماند.
نوشتههای پراکنده