Smiley face
 پازل


چند سال پیش، نزدیک یک مرکز خرید ایستاده بودم؛ نمی‌دانم چرا و یا برای چه کاری. چشمم افتاد به یک دخترک که روی پله‌های جلوی پاساژ نشسته بود و داشت با خانمی انگلیسی حرف می‌زد. خیال می‌کنم مادرش بود. رفتم جلو و گفتم چه جالب، با شما انگلیسی حرف می‌زند. یک چیزی شبیه همین حرف‌ها از دهانم درآمد. و بعد گفتم من دنبال کسی بودم که با او انگلیسی تمرین کنم. این حرف‌ها را که زدم، مادرش دیگر آنجا نبود. انگار که غیبش بزند. روی پاهایم خم شدم و به دختربچه گفتم می‌شود کمکم کند و گاهی وقت‌ها با هم انگلیسی صحبت کنیم. در حالی که تلفن همراهی دستش بود، خندید و قبول کرد. داشتیم شماره تلفن رد و بدل می‌کردیم که سر و کله یک دختر هم‌سن و سال خودم پیدا شد. به خیالم از همان اول ما را دیده بود ولی من تازه متوجه حضورش شده بودم. صورت مهربانی داشت. از جایم بلند شدم و سلام کردم. بی‌اختیار سر صحبت را با او باز کردم و با هم گرم گرفتیم. بعد دیگر حواسم از دختربچه پرت شد. انگار که از آنجا رفت. می‌دانید؟ واقعن چیز عجیبی نیست. یعنی خب این هم یک اتفاق معمولی بود، نه هیجان‌انگیز و نه غیرعادی. بعد از چند دقیقه دختر جوان بی‌خداحافظی یا حرف خاصی رفت داخل پاساژ، و من همان‌جا روی پله‌ها ماندم. آدم گاهی فکری می‌شود چرا بعضی صحنه‌ها در ذهنش می‌ماند.


نوشته‌های پراکنده

نوشته شده توسط فرید دانش‌فر در ۱۳۹۵/۱۲/۲۲ |
درباره وبلاگ
این آدم دو پا من هستم. هرچه در اینجا می‌خوانید حاصل قلم نصف و نیمه‌ام است. ضمن این‌که همه نوشته‌ها یک خیالپردازی هستند و بس. بخش «گفت‌وگو» هم که تکلیفش معلوم است.
منوی اصلی
صفحه اول
شناسنامه
نامه برقی
بایگانی
تیترهای وبلاگ
بایگانی
مهر ۱۴۰۴
تیر ۱۴۰۴
فروردین ۱۴۰۴
اسفند ۱۴۰۳
دی ۱۴۰۳
آذر ۱۴۰۳
آرشيو
دسته‌بندی موضوعی
روزنوشت
داستان کوتاه
داستانک
شعر
تک‌گویی
نوشته‌های پراکنده
چرند و پرند
من و اژدر
رادیو آدم‌ها
گفت‌وگو
مینیمال
پیوندها
سایت دانای کل
 سایت چلچراغ
 پادکست رادیوچل
 کافه چای کوفسکی
 یعقوب کذاب
 Khers
 نیکولا
 یک دختر ترشیده
 کافه کافکا
 یک گلوله برای ژنرال
 یک تماس بی پاسخ
 




Powered By
BLOGFA.COM
...