گاهی وقتها تعجب میکنم از آدمهایی که حرفهای عاشقانه را مثل نقل و نبات خرج میکنند. مگر میشود به همین راحتی دنیایت شود، یا فدایش شوی. اینکه به سرعت به چنین مرحلهای میرسید که بماند کنار، قضیه وقتی جالبتر میشود که از «عشق» میگذرند، رها میکنندش. پس چی شد؟! مگر میشود کسی تمام قلبت را پر کرده باشد و بعد ازش رد شوی؟ آنها که دور و برم بودهاند و مرا میشناسند، خبر دارند که به این سادگیها جملهها را خرج نمیکنم. البته این نگفتن، غیر از این موضوع، دلیل دیگری هم دارد، که نمیخواهم بازش کنم. خسیس نیستم در گفتن حرف دلم، ولی مثل باد هوا هم پخشش نمیکنم توی صورت هر کسی. و نکته جالب اینکه ته تهش هم من متهم میشوم به بیاحساسی! بعضی وقتها خیال میکنم قبلترها اینطور نبود و این کلمهها بیشتر از اینها حرمت داشتند. گمانم این هم تاثیر گرفته از شبکههای اجتماعی و برنامههای پیامرسان است. وگرنه توی یک نامه که شاید هفتهای یک بار بخواهی بنویسیاش، یا حتی موقع صحبت روزانه پای تلفن، اینطور پخش و پلا نمیکردیم کلمهها را.
حرفم این نیست که اگر یک بار گفتید «دوستت دارم» تا انتهای ماجرا وفادار به این جمله بمانید، نمیگویم حس به خرج بدهید و اگر طرفتان رفت، بنشینید مویه و زاری کنید و توی سر و کلهتان بزنید، نه؛ به هر حال زندگی ادامه دارد و اتفاقا به نظرم حتی اگر طرفتان واقعا و به معنی کلمه «عشق» شما بود، و به ناچار او گذاشت رفت یا شما گذاشتید رفتید، طبیعی است که یکی دو روز غصه جدایی را بخورید، اما به هر حال باید راهتان را بروید. حرف من چیز دیگری است. اصلا راستش هدفم این بود یک چیزی بنویسم که اینجا خاک نخورد. گیر ندهید آخرش حتما یک پند و اندرز و جمله حکیمانهای ازش دربیاورم! بروید زندگی کنید، که زمان بدجور و نافرم در گذر است. دم را غنیمت بدانید. به قول آن خارجکیها، سیز دِ دِی.
روزنوشت