دست روی کیبورد که میبرم، تهش چیزی جز چسناله درنمیآید. میخواهم روزنوشت باشد، میشود دلخوری از آدمها، انتقاد از جامعه هم که همان پخ است، اژدر هم که پیشفرض سیستمش روی گِله و شکایت تنظیم شده و برای باقی حرفها هم شور و شوقی نیست. این چند وقت، زندگی رسما مثل نمودار سینوسی و آسانسور بالا و پایین میرفت. با این فرق که قسمت منفیاش طولانیتر بود. یک لحظه آن بالاها سیر می کردم، و چند ساعت بعد مثل ترن هوایی از آن بالا شیرجه میزدم زیر صفر. دلیلش هم احتمالا بیعرضگی خودم برمیگردد که هنوز نفهمیدهام و یاد نگرفتهام که زندگی مسابقه است؛ باید زودتر برسی، قدر موقعیت را بدانی و ازش استفاده کنی؛ قصه قدیمیِ هدف و وسیله. تا دلت بخواهد هم پسگردنی خوردم از آدمها، ولی آدم نشدم. پیر شدیم ولی بزرگ نه.
همه یک تصویر کلیشهای از افسرده شدن دارند؛ یک نفر بیحال و بیرمق گوشهای کز کرده و فلان. اینطوری نیست، زیادی تلویزیون نگاه نکنید. هرکسی توی حالت ناراحتیاش به سبک خودش رفتار میکند. مثلا من وقتی به ته قضیه نگاه کنم، جایی که دیگر هیچ امیدی برای فردا و هیچ انگیزهای نیست، دلم میخواهد بزنم به دل جاده. البته این اساتید اینستاگرامی که خبرهاند در گند زدن به هر فانتزی و هر تخیلی، به اینیکی هم رحم نکردهاند. عکس جاده میگذارند و یک شعر از فلان استاد؛ البته جاده خالی نه، یک چیزی آن وسط باید باشد که سانتی مانتال شدنش را تکمیل کند؛ مثلا یک پای برهنه یا لبخندی محو یا نگاهی شخمی به دوردست. به این چیزها نگاه نکنید، زدن به جاده نه خوشگل و باکلاس است نه راحت و بیدردسر. سفر با ماشین خودت و یک کوله، شاید همهچیز را نشورد و نبرد پایین، ولی میتواند مثل مُسکن چند وقتی آرامت کند.
رپبازی: بگیر نوک کفشت و برو، دور دنیا تو هشتصد روز.
پینوشت: من هنوز هم نمیدانم آدمها چرا مثل حرفشان عمل نمیکنند. مثلا مینالند از تنهایی ولی دست کسی را نمیگیرند، دلشان میخواهد کسی باشد ولی با کسی نمیخواهند باشند!
روزنوشت